خاطرات سنگرساز بی سنگر حاج مرتضی تحسینی – قسمت چهارم – عملیات فتح المبین

حاج کمال گفت: ان شاءالله کارها جور شده و امشب عملیاته! دو، سه روز قبل هم احمد پیری و محمد حسین رحیمی به خاطر عملیات، در سرنی به ما ملحق شده بودند. قبل ازعملیات با همدیگر روبوسی کردیم و حلالیت طلبیدیم.حاج احمد ساعت مچی اش را درآورد و به عنوان یادگاری به من داد. من هم در عوض، ساعت جیبی ام را که ماشین حساب و آهنگ داشت به او دادم. عملیات فتح المبین ساعت 30 دقیقه ی بامداد 1/1/1361 با رمز یا زهرا(س) آغاز شد. اما به دلیل لو رفتن عملیات در آن خط، نیروها عقب  نشینی کردند و مجددا فردای آن عملیات به اجرا در آمد. دشمن به شدت با گلوله و خمپاره مواضع ما را می کوبید ولی بچه های ما بدون توجه پیشروی می کردند. ما در اکیپ مهندسی رزمی بودیم ولی لودر نداشتیم! اما به امید یافتن لودر با دیگر رزمنده ها به جلو می رفتیم و هرکاری از دستمان می آمد انجام می دادیم. من، حاج کمال جان نثار و اکبر اکبری هر سه باهم خیلی پیاده رفتیم و گشتیم تا لودری پیدا کنیم. در این حین ناگهان لودری که پشت به دشمن در حرکت بود، نظرمان را به خود جلب کرد! متوقفش کردیم و از راننده علت برگشتش را پرسیدم. گفت: شمع روغنش شکسته و روغن می ده بیرون. گفتم: هیچ اشکالی نداره، شمع روغن فقط درجه شو نشون می ده. اونو دربیار، یه پیچ ببند، تموم بشه بره! کلی با او بحث کردیم ولی گوشش به این چیزها بدهکار نبود. بالاخره با کمی تأمل، گفت: لودر رو به شما تحویل می دم. گفتم: اشکال نداره تو تحویل بده، ما می بریمش. کی تحویل می گیره؟ - حاج کمال جواب داد: ستاد پشتیبانی جنگ جهاد زنجان قبول کرد و تحویل داد به ما و رفت. وقتی پیچی به جای شمع روغن بستم و لودر روبه راه شد، حاجی گفت: شما با لودر برید کمک رزمنده ها. چون اکبری باتجربه تر از من بود، گفتم تو بشین پشت فرمون لودر، من هم کمک دستت می شم. اگه اتفاقی به هرکی افتاد اون یکی مسیر رو ادامه بده! همزمان با پیشروی رزمنده ها، خاکریز می زدیم. گاهی اوقات هم رزمنده ها را سوار بر پاکت لودر کرده و کمی جلوتر پیاده شان می کردیم. در حین  کار، روی یکی از نفربرهای متوقف شده، برای این که از دید دشمن مخفی بماند، خاک دپو کردیم و در کنار آن مشغول زدن خاکریز شدیم. من در رکاب لودر ایستاده بودم. یک سرباز ارتشی، فریاد می زد، آقا برید جلو. نفربری هم داشت دنده عقب می آمد و متوجه حضور آن سرباز در پشتش نبود! من با دیدن این صحنه، در حالی که با دست چپم از نرده ی لودر گرفته بودم، با دست راستم، با داد و بیداد به سرباز اشاره می کردم، برو کنار و به راننده نفربر می گفتم مواظب  باش یه نفر اون پشته! در این حین که تقلا می کردم، لودر که درحال خاکریززنی جلو و عقب حرکت می کرد، ناگهان تقه ای زد و با این تقه، قدرت دستم کم شد و همین امر موجب پرت شدنم به پایین شد و پای راستم زیر چرخ لودر قرار گرفت. خواستم پایم را بکشم کنار، از آن طرف سرم زیر چرخ شنی نفربر می رفت. سرم را سریع بلند کردم ولی پایم را نتوانستم بردارم و زیر چرخ لودر رفت و کمی له شد. درد شدیدی از ناحیه ی زانو و مچ داشتم. دادم رفت به هوا. با فریاد اکبر را صدا زدم. بیچاره که هول شده بود، به جای این که به عقب حرکت کند، با عجله رفت جلو و دوباره از روی پایم رد شد! ولی خوشبختانه به دلیل رملی بودن خاک آسیب جدی ندید. لودر را که متوقف کرد، به سرعت از آن پایین آمد و سراسیمه و نگران پرسید: مرتضی چی شده؟ - گفتم : هیچ چی اکبر جون! - بیا بالا بریم. نه، قرارمون این بود، اگه به یکی از ما اتفاقی افتاد، اون یکی ادامه بده دیگه. من برمی گردم عقب تو برو کارکن. الان رزمنده ها به تو و لودر احتیاج دارند. تازه آفتاب درآمده بود. اکبر اکبری با نیروها که درحال پیشروی بودند، رفت جلو و من ماندم، دقایقی به همان حالت بودم که ناگهان پاتک عراقی ها شروع شد. چنان حجم آتش بالا گرفت که جای توقف نبود. با جاده صد، صدوپنجاه متری فاصله داشتم.گنبد امام زاده عباس از دور نمایان بود. با این که دچار ضعف شده بودم و درد شدیدی در پایم احساس می کردم، کشان کشان و بعد به صورت چهار دست و پا به طرف امام زاده حرکت کردم. پاتک دشمن لحظه به لحظه شدیدتر می شد. با خود گفتم: هرطوری هست باید بلند شوم و راه بروم و برای خود جان پناهی پیدا کنم.

به سختی و به هر زحمتی بلند شدم و ایستادم. چند قدمی راه رفتم ولی جای راه رفتن هم نبود. تانک ها و نیروهای عراقی داشتند نزدیک تر می شدند و بایستی به سرعت محل را ترک می کردم. از ترس رسیدن دشمن درد پا دیگر فراموشم شده بود. شروع به دویدن کردم. لنگ لنگان تا نزدیکی های امام زاده پیش رفتم. یک تانک چیفتن که در آن حوالی روشن رها شده بود، نظرم را به خود جلب کرد. به نظر سالم می آمد. به احتمال زیاد از ترس رهایش کرده بودند. خیلی ناراحت شدم. پیش خود گفتم: چرا یک تانک سالم این جا رها شده در صورتی که به شدت به آن نیاز داریم! از این که نمی توانستم برانم و ببرم جلو افسوس می خوردم. در این هنگام یک اسلحه ی کلاشینکف را دیدم که به زمین افتاده بود. با خود گفتم: آن را بردارم تا لااقل با عراقی ها که مواجه شدم، اسلحه و گلوله ای برای مقابله با آن ها داشته باشم! اسلحه را برداشتم. برای این که از سالم بودن آن اطمینان حاصل کنم، گلنگدن را کشیدم و دو گلوله شلیک کردم. سالم بود. بعد رفتم کنار چیفتن پناه بگیرم که با موشک تاو مورد هدف قرار گرفت. من که در کنارش بودم به شدت زخمی شدم. ماهیچه ی پای راستم از ته کنده شده و ترکش هایی به تمام تن وگردن و استخوان پشتی گوش چپم اصابت کرده بود. سوختگی هایی هم در دستم داشتم. زخم هایم با خاک و خون قاطی شده بود. بیهوش به زمین افتادم و دیگر چیزی متوجه نشدم. مدتی در این حالت بودم تا این که حرارت و گرمای شدیدی مرا به هوش آورد. چشمم را که باز کردم، نگاهم به تانکر سوختی افتاد که دشمن آن را منهدم کرده بود و می سوخت. احساس سوختگی می کردم. گفتم: خدایا! چکار کنم؟ وضعیتم به گونه ای نبود که بتوانم از معرکه فرار کنم. لباس هایم خشک و سیاه شده بود و تمام تنم جراحت داشت. تنها دست چپم سالم بود و حرکت می کرد. ترکش ساعت اهدایی حاج احمد پیری را متلاشی کرده بود! و مطمئنا اگر به مچم نمی بستم، آن دست هم دچار آسیب می شد. بی حال و بی رمق نقش زمین بودم. خواستم تکان بخورم، اما حرارت ناشی از سوختن تانکر، گرمای آفتاب، خستگی، گرسنگی و تشنگی، امانم را بریده بود و با یک دست سالم قادر به هیچ حرکتی نبودم. کم کم تانکر سوخت و از حرارتش کم شد. لحظاتی بعد صدایی شنیدم که می گفت: برادر ببرمت عقب؟ به سختی سرم را کمی بلند کردم. یک رزمنده ی مجروح بود که به سختی حرکت می کرد. یک نگاه به او و یک نگاهی هم به تن مجروحم انداختم. مثل جنازه، نقش زمین بودم و او می بایست مرا با آن تن زخمی روی کولش می گرفت و می برد! خواست که کمکم کند، مانعش شدم و به خیال این که شهید خواهم شد، گفتم: برادر، شما برو من رفتنی ام!....

لحظات مغرب بود و چند ساعتی می شد که بی حرکت روی خاک های رملی دشت عباس افتاده بودم. کم کم هوا داشت تاریک می شد. کمی هم خنک شده بود. به سختی می توانستم سرم را تکان بدهم و اطرافم را نگاه کنم. دقایقی بعد، اکبر را دیدم که با لودر به عقب برمی گشت. با صدای نحیف و خسته صدایش کردم. متوجه نشد و حرکت کرد و من دوباره بیهوش شدم. لحظاتی بعد چشمم را که باز کردم، به فاصله ی حدود صدوپنجاه متری من، لودر را از پشت زده بودند اما از اکبر خبری نبود. پس از لحظاتی مجددا بیهوش شدم بعثی ها زخمی ها را تیر خلاص می زدند. بیهوش که بودم یک تیر خلاص به کنار ستون فقراتم شلیک کرده بودند. هنوز هوشیاری ام را به طور کامل بدست نیاورده بودم ولی وضعیت جسمانی ام با گذشت چند ساعت نسبتا بهتر شده بود. در این لحظه با صدای فردی که می گفت: قم ، قم، به آهستگی چشمانم را باز کردم. گفتم: چرا قم، مشهد نه؟! وقتی کامل به هوش آمدم متوجه بعثی های  بالای سرم شدم. چهار نفر بودند. از دست و پاهایم گرفتند و توی آیفا انداختند و دوباره بیهوش شدم و با آن همه زخم و جراحتی که در بدنم بود، زنده ماندم و به اسارت دشمن در آمدم.

?حاج احمد پیری در کتاب جاده های بهشتی چنین می گوید: از حاج مرتضی تحسینی و کمک راننده ی لودر خبر نداشتیم. کمک راننده ی ایشان، آقای اکبر اکبری 24 ساعت بعد پیدا شد. چندین کیلومتر پیاده آمده بود. چون شب رفته بودند، راه را هم گم کرده بود. پاهایش 24 ساعت در چکمه مانده بود و نمی توانستیم در بیاوریم. از تشنگی له له می زد. نمی توانست حرف بزند. به زور آب خوراندیم، نوازشش کردیم تا روحیه اش را به دست آورد. بعد پرسیدیم که چه بلایی به سرتون آمده؟ ... امیدوار شدیم که شاید آقای تحسینی را پیدا کنیم؛ چون عراق عقب نشینی کرده بود، دشت در اختیار ما بود و منطقه هم مین گذاری نشده بود. اما کل منطقه را پوشش گیاهی به ارتفاع 20 تا 25سانتی متر پوشانده بود. پیدا کردن آقای تحسینی در میان آن بوته ها مثل پیدا کردن یک سوزن در انبار کاه بود. با آقای نورالدین تاران، حاج کمال جان نثار و دو، سه نفر دیگر از بچه ها تصمیم گرفتیم که به صورت رفت و برگشتی، کل منطقه ی دشت عباس را دنبال ایشان بگردیم. در هنگام جستجو، با کلی جنازه مواجه شدیم؛ چون عراقی ها، فرصت 72 ساعته داشتند. برای اینکه با مشکل مواجه نشوند، هم جنازه های خودشان را دفن کرده بودند و هم جنازه ی بچه های ما را. سی چهل تا از قبرها را نبش کردیم تا بلکه جنازه ی احتمالی آقای تحسینی را درآوریم. عراقی ها برای جنازه های خودشان یک علامت گذاشته بودند و برای جنازه ی بچه های ما علامتی دیگر. آن ها را داخل نایلون و گونی گذاشتیم و به معراج شهدا تحویل دادیم. حداقل چهار، پنج سرویس پر از جنازه ی شهدا  را تخلیه کردیم. بچه ها تقریبا تعداد 30 تا از آن ها را در داخل نایلون ها گذاشتند. آن ها که خسته شدند، رفتند و من تنها ماندم. چون به آقای تحسینی علاقه ی مضاعفی داشتم و هم در دوران کودکی و هم قبل از انقلاب در هنرستان با هم بودیم، تا نزدیک ساعت 6 عصر به تنهایی دنبال آقای تحسینی گشتم. نزدیک به 20 تن دیگر از جنازه های شهدا را درآوردم و در تویوتا گذاشتم. آخرین سرویس را بعد از غروب خورشید و تاریک شدن هوا خودم به معراج بردم. دیگر از پیدا کردن آقای تحسینی ناامید شدیم. نتوانستیم کاری بکنیم. نه جنازه اش را پیدا کردیم و نه خبری یا اثری.

اشتراک این مطلب

نوشتن یک دیدگاه

مطمئن شوید که تمام اطلاعات مورد نیاز و فیلد های ستاره دار را پر کرده باشید. کد HTML مجاز نمیباشد.

درباره ی کانون

تشکل (سازمان) مردم‌نهاد «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر»، در سال 1383 با همت هیأت‌امنای آن که متشکل از «347» نفر از فرماندهان و باسابقه‌ترین نیروهای عملیاتی و ستادی «6» قرارگاه (لشگر)، «14» تیپ و «69» گردان مهندسی رزمی و پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی در دوران دفاع مقدس ـ از سراسر کشور ـ بودند، تأسیس گردید و باعث شد این نیروها مجدداً گرد هم آیند.

 

با این اوصاف، «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر» مؤسسه‌ای فرهنگی ـ صنفی در راستای اهداف انقلاب اسلامی است که به منظور حفظ انسجام نیروهای پ.م.ج.ج، تلاش در جهت ادامة راه شهدای جهاد، حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، گرامیداشت یاد و خاطرة شهدای جهادگر و ایثارگران سازمان پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد (پ.م.ج.ج) در هشت سال دفاع مقدس، حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده‌های ایشان و ترویج فعالیت‌های فرهنگی، علمی و تخصصی این عزیزان، تأسیس شده و فعالیت می‌نماید.

آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه

کاربر گرامی؛ لطفا برای اطلاع از فراخوان‏ ها و اطلاعیه های کانون سنگرسازان بی سنگر عضو شوید.