چاپ این صفحه

خاطرات جهادگر خستگی ناپذیر، آزاده سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت ششم

بیمارستان الرشید از بیمارستان العماره کمی بزرگتر و از لحاظ امکانات نیز وضعیت بهتری نسبت به آن داشت. قسمتی که ما بستری بودیم، یک حیاط و سه اتاق بود که در یک اتاق مجروحان جنگی ایرانی قرار داشتند، در اتاق کناری مان مجروحان عراقی و در سومی افرادی که دچار موج گرفتگی شده و یا احتمالا خود را به دیوانگی زده بودند بستری می شدند. یک مجروح عراقی که معلوم نبود دچار موج گرفتگی شده یا این که خودش را به دیوانگی زده است، کنار ما همیشه ساکت و آرام بود. سیگار می کشید و به ما هم تعارف می کرد. ولی وقتی به عراقی ها می رسید، دیوانه وار، داد و فریاد و پرخاشگری می کرد. حتی لخت می شد و شروع به دویدن می کرد. یک بار هم رادیو منافقین را گرفته بود و یک خواننده ی مبتذل زمان شاه در حال خوانندگی بود. برای دلداری و آرامش دادن به ما رادیو را پیشمان می آورد و می گفت: ایران، ایران! ما هم در جواب می گفتیم: ایران نیست. تو ایران از این آهنگ ها پخش نمی شه. یک دکتر شیعه ی عراقی در بیمارستان داشتیم که فرد خیلی مومن و پاکی بود وبه مجروحان ایرانی خیلی می رسید. همه به او احترام خاصی قائل بودیم. یک روز علی بلوکات که دستش تقریبا بهبود یافته بود و دیگر مشکلی نداشت ازاو پرسید: آقای دکتر من اگه بخوام فرار کنم از کجا باید برم؟ - دکتر انگشتش را روی بینی اش گذاشت و هیس کرد و گفت: ساکت باش! - علی گفت: چرا؟! - دکتر اطراف را پایید. وقتی مطمئن شد کسی نیست با فارسی دست و پا شکسته به آهستگی گفت: دیوار موش، موش، گوش! پیش اینا صحبت نکن! این جا هم که کنار کلید پنکه وایستادی ممکنه توش میکروفن جاگذاری کرده باشند! حرف نزن و بیا وسط سالن. - وقتی رفتند، دکتر گفت: حالا آروم بگو ببینم چی می گی؟ - گفت: از کجا می تونم فرار کنم؟ دکتر با خونسردی جواب داد: اولا بهت می گم، سعی نکن فرار کنی چون خدایی ناکرده ممکنه بگیرن و بکشنت. ثانیا اگه دوست داری فرارکنی از فلان جاها باید بری. اما تو باید پول و لباس و توان جسمی هم داشته باشی تا بتونی فرارکنی همین طوری که نمی شه دررفت! در ضمن خورد و خوراکتو از کجا می خوای تأمین کنی؟ علی وقتی حرف های معقول و ناصحانه ی دکتر را شنید از تصمیمی که گرفته بود منصرف شد. پانزده، بیست روزی از آمدنمان به بیمارستان الرشید می گذشت. به جز ما دو، سه نفر دیگر از مجروحان ایرانی هم بودند. دستان سیدجواد مستوری همچنان بی حس و بدون حرکت بود. ساعت دوازده ونیم ظهر درحال خوردن نهار بودیم که چند پزشک درجه دار ارتش عراق، داخل بخش که یک اتاق پنج نفره بود، شدند. یکی از آن ها وقتی سیدجواد را دید، پرسید: تو چرا غذا نمی خوری؟ جواب داد: دستهام حرکت نمی کنند! اینا بعد این که غذاشونو تموم کردند، بهم غذا می دن! دکتر سری تکان داد و گفت: آهان! پس این طور. بعد دست های او را گرفت و چند بار بالا، پایین کرد تا از بی حس بودن آن مطمئن شود. وضعیت جسمانی سید طوری بود که موهای صورتش را هم دیگران اصلاح می کردند و توان انجام هیچ کاری را نداشت. او را چند جا برای عکس و آزمایش بردند. چهار، پنج بار هم پزشکان مورد معالجه اش قرار دادند. همه به اتفاق می گفتند: چیزیش نیست دست ها سالمند، ولی چون دچار موج گرفتگی شده، دستانش قادر به حرکت نخواهد بود. به همین علت اسمش را در لیست تعویض اسرا نوشتند. به او گفتند: نهایتا تا بیست روز دیگر به ایران برخواهی گشت. اما رفتن سیدجواد یک ونیم سال طول کشید. زمانی که دستانش تقریبا بهبود یافته بود و می توانست کارهای شخصی اش را به تنهایی انجام دهد. ولی چون اسمش از طرف صلیب سرخ در لیست تعویض اسرا ثبت شده بود، به ایران رفت.

اشتراک این مطلب