کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

تاریخچه ی تشکیل کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

کانون سنگر سازان بی سنگر استان زنجان در تاریخ 10/9/88 تحت شماره 368

به ثبت رسیده و نهادی است فرهنگی و صنفی و وابسته به کانون سنگرسازان

بی سنگر مرکز می باشد ، که در راستای اهداف انقلاب و گرامیداشت یاد و

خاطره ی شهدای جهادگر و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس پشتیبانی و

مهندسی جنگ جهاد سازندگی ( پ . م . ج .ج ) به عنوان ضلع سوم جنگ در

هشت سال دفاع مقدس که امام راحل (ره) آنان را به لقب سنگرسازان بی

سنگر مفتخر فرمودند، و حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده های ایشان در

استانزنجان فعالیتمی نماید . کلیه ی  فعالیت های کانون استان زنجان غیر

سیاسی ، غیر انتفاعیو غیر دولتی بوده و با رعایت کامل قوانین و مقررات

جمهوری اسلامیایران و آیین نامه ی اجرایی تأسیس و فعالیت سازمان های

مردم نهاد ، موضوع تصویب نامه ی شماره 27862/ ت 31281 / هـ  مورخ

8/5/1384 هیأت وزیران و اساسنامه ی کانون خواهد بود.

مرکز کانون استان زنجان ، در شهر زنجان واقع در زنجان- زیباشهر فاز 2 –بالاتر

از خیابان امید  می باشد و ارکان کانون استان زنجان با تابعیت جمهوری

اسلامی ایران و مفاد اساسنامه و مقررات اعلام می دارند که به نام کانون

استان زنجان،حق فعالیت سیاسی له یا علیه احزاب و گروه های سیاسی را

نخواهندداشت،ضمناً مدت فعالیت کانون استان زنجان از تاریخ تأسیس نامحدود

خواهد بود .

آن لودر را توانستید پیدا کنید و برگردانید ؟
یک روز در دشت عباس با موتور می‌رفتیم تا به ارتفاعات برسیم . سر یکی از پیچ‌ها دیدیم دو نفر از برادرهای ارتشی (افسر یا استوار ارتشی) یک لودر کاوازاکی را می‌آورند. لودری هم که آقای تحسینی برده بود ،کاوازاکی بود. یک چرخش هم پنچر بود و با سه چرخ می‌آوردند.با لودر آقای تحسینی مو نمی‌زد. جلوشان را گرفتیم. شیخ علی‌اکبر اسماعیلی ،حاج جان نثار و بنده به این دوتا ارتشی پیله کردیم و گفتیم که این لودر مال ماست ،اون رو کجا دارید می‌برید؟ گفت که این لودر عراقی هاست که غنیمت گرفتیم .

مگر آن لودر علامتی نداشت؟
نه ،هیچ علامتی نداشت. دستگاه‌های عراقی‌ها هم آرم نداشتند.گفتیم که این لودر ماست. ده دقیقه‌ای دوستان با هم کلنجار رفتیم گفتیم حکمیت چه کسی را قبول دارید؟ گفتند که شیر یا خط بیاندازیم .حاج جان نثار سکه‌ای را درآورد و سر یک دستگاه لودر چند میلیون تومانی شیر یا خط انداختیم. خوشبختانه هم به نفع ما تمام شد .
لودر را از برادران ارتشی گرفتیم . به اسد آقا پیام فرستادیم که می‌تواند روی سه چرخ این لودر را ببرد ؟ قبول کرد . ده کیلومتر راه را به همان صورت آمد و لودر را به مقرّ رساند. پروندۀ عملیات فتح‌المبین هم بسته شد. ولی از آقای تحسینی نتوانستیم خبری پیدا کنیم.

بعد از آن شما آنجا ماندید یا برگشتید؟
حداکثر حضورم در فتح‌المبین، هجده روز بود. از لحاظ تاکتیکی دشمن به قدری عقب‌نشینی کرد که فاز عملیاتی رزمی تمام شد و منطقه کاملاً به شرایط عادی تغییر پیدا کرد. جانشینی به جای ما آمد و تیم بازسازی که دفتر مرکزی آن در اندیمشک مستقر شد، شروع به بازسازی منطقه کرد.

بعد از آن هم کار برق رسانی را ادامه دادید؟
بله. چون مسئول کمیته برق جهاد استان هم بودم، به کارهای اساسی و بر زمین مانده تامین انرژی پرداختم. یک برنامه کلان برای تامین انرژی ۹۰۰ تا ۹۵۰ روستای استان نیاز بود. چون برق هر روستا منفصل از شبکه انتقال خطوط برق نیست، برای تامین برق روستاها باید طول شبکه را برق دار می کردیم.
برای ادامه کار به سراغ منطقه بسیار حاصل خیز طارم رفتیم. صد و ده روستا در آنجا بود که متاسفانه این زیرساخت حیاتی را حتی یک روستای طارم هم نداشت. آن زمان شرکت برق زنجان، زیر مجموعه شرکت برق منطقه ای قزوین عمل می کرد. بنابراین، برای اجرای همه برنامه ها و طرح های برق رسانی نیاز به هماهنگی با مدیریت شرکت برق منطقه ای قزوین جهت تصویب طرح بود.
بعد از مطالعات فراوان، به جهت بعد مسافت و توپوگرافی منطقه، بحث تامین برق از زنجان منتفی شد. تنها گزینه مناسب، استفاده از پست سد منجیل بود. اگر می توانستیم برق را تا گیلوان که منتهاالیه شرق منطقه طارم بود بیاوریم، برای توسعه شبکه در منطقه پایه کار می شد و می توانست کل منطقه را پوشش دهد.
مطالعات اولیه صورت گرفت. فاصله گیلوان تا نقطه ای که بتوانیم از آنجا برق برداشت کنیم ۳۳ کیلومتر بود، آن هم با وضعیت های مختلف توپوگرافی مثل دشت، تپه ماهور، کوه و ساحل دریاچه سد. حدود یکی دو کیلومتر مانده به بدنه خود سد، ساختار زمین شناسی ارتفاعات طوری است که مدام خطر ریزش سنگ وجود دارد. حتی برای اینکه سد را حفاظت کنند و جلوی رانش سنگ های عظیم را بگیرند، در دل کوه سوراخ کاری کرده و از طریق بولدهای میل گرد به هم دوخته اند تا با خطر ریزش سنگ ها به سد مواجه نشوند. بنابراین محدودیت های زیادی در احداث شبکه برق رسانی داشتیم.
برای اجرای این طرح، به جهت اینکه هم فاصله زیاد بود (۳۳ کیلومتر) و هم با افت ولتاژ مواجه بودیم، مجبور شدیم طراحی خط را به صورت ۳۳ کیلوولت که خیلی هم رایج نبود اجرا کنیم. طی مذاکراتی که با مجموعه مدیریت نیروگاه سد منجیل انجام شد، موافقت اولیه را گرفتیم . لازمه کار این بود که کل منطقه نقشه برداری و از لحاظ توپوگرافی بررسی شود. طراحی صورت گرفت و طی جلسات متعددی که در قزوین و زنجان برگزار شد، آن را به صورت قطعی و لازم الاجرا به تصویب رساندیم.

چطور کار شبکه انتقال برق را شروع کردید؟

یک تیم زبده از نیروهای کميتۀ برق جهاد استان که اکثرشان فوق‌ديپلم برق و فارغ‌التحصيل هنرستان صنعتی و انستيتو تکنولوژي برق زنجان بودند، تشکیل دادیم؛ مانند اکبر گل‌پيکر، يعقوب حريري، مسعود فغفوري، نجفي، جليل اماني، نادر عباسي و مسعود شورجه که هم سوادش را داشتند و هم انرژی، انگیزه و شور انقلابی. اما طرح تا برود و مصوب شود، به گرماي تابستان طارم خورديم. وجود رودخانه قزل اوزن و رطوبت حاصل از درياچه سد منجيل، هوا را بسيار گرم و شرجي می‌کرد. ابزار اوليۀ کار بسيار مقدماتي بود و امکان تردد جرثقيل در مسيرهايي که شناسايي کرده بوديم، مطلقاً وجود نداشت. بچه‌ها از جان مايه گذاشتند و کاري کردند کارستان. در آن شرايط حساس مجبور بوديم تيرهاي ۱۲ متری وارداتی اشباع شده با اسید و با وزن بالا را به بالای ارتفاعات ببريم و به شکل H آنها را کار بگذاریم. بعد بچه‌ها از آنها بالا می رفتند و مقرّه‌ها و تشکيلات را می بستند. مرکز استقرار ما هم باغ شهيد مطهري گیلوان بود.
در بیشتر جاها، بچه ها تيرهای ۱۲ متري را ده دوازده نفری روي دوششان حمل می کردند. حتی در قسمت‌های آخر، چهار دست و پا تیرها را می بردند. بعد آن را توي چالۀ حفاري شده به عمق يک متر و هشتاد سانتي‌متر می‌گذاشتند و اطراف آن را با سنگ پُر مي‌کردند. کار با شاغول و کاملا حساب شده انجام می گرفت. بعد هم نسبت به سيم‌کشي و داير کردن شبکه اقدام مي‌ کردند.

تاثیر تئاتر در روحیه ی بچه ها

یکی از جالب ترین و بهترین برنامه ها که بچه ها با آن روحیه می گرفتند، اجرای تئاتر بود و اگر نبود روزگارمان در دیار غربت و اسارت به سختی می گذشت. با تماشای آن می خندیدیم و گریه می کردیم. علیرضا محمدی یکی از بچه های خوب و فعالی بود که در زمینه ی تئاتر خیلی زحمت کشید. قبلا در درمانگاه کار می کرد و چون نگهبان ها از او خوششان نیامده بود از آن جا بیرونش کرده بودند. او تنها کسی بود که قاشق استیل داشت! آن را از درمانگاه آورده بود و هر روز با دستمال به دقت تمیز می کرد و داخل کیسه اش می گذاشت. افرادی مثل حسین کرمی و امیرحسین تروند از همکاران او در تئاتر بودند. روزی علیرضا با کمک چهار، پنج نفر از بچه ها چنان به اجرای احوالات یک خانواده ی شهید پرداختند که همه را تحت تأثیر خود قرار داد. یک نفر لنگ لنگان آمد به صحنه و ما زدیم زیر خنده! بعد که اجرای نمایش جلوتر رفت، مطلب دستمان آمد. وقتی فهمیدیم او پدر یک شهید است، همه گی بغضمان ترکید و شروع کردیم به های های گریه کردن. بچه ها مثل باران بهاری اشک می ریختند و هیچ کس نمی توانست گریه اش را کنترل کند. تا آن زمان من آن قدر گریه نکرده بودم و این نمونه ای از اجرای تئاترمان بود. با آن اجین شده بودیم و جزء لاینفک زندگی مان بود. عراقی ها وقتی دیدند نمی توانیم از تئاتر دست بکشیم، گفتند: حالا که اینطوریه، قبل از اجرا باید نمایشنامه (P.S)رو ببینیم و تو اجراش هم نظارت داشته باشیم. قبول کردیم و از آن به بعد نمایشنامه ها را می دادیم تا بازبینی کنند. مسائل فنی تئاتر با من بود و گاهی وقت ها برای گروه وسایل تئاتر درست میکردم. (از جمله وسایلی که درست می کردم، کلاه نظامی و فانسقه برای نقش افسر عراقی بود) یک بار هم گفتند: مرتضی تو هم باید بازی کنی! گفتم: چیکار باید بکنم؟ هرکاری دوست داری بکن! ما فقط هدفمون اینه که اسرا بخندند و شاد باشند! قبول کردم و رفتم با سینی و دو جارو و تی یک گیتار 5/2 متری درست کردم آوردم در مقابل سن، شروع کردم به زدن! بچه ها با این صحنه که مواجه شدند، همه گی شروع کردند به خندیدن! (تئاتر اگر خنده دار هم نبود، عده ای برای این که دیگران هم بخندند، شروع به خندیدن می کردند!) در حالی که از شدت خنده روده بر شده بودند، از من پرسیدند: مرتضی این دیگه چیه؟! من هم با خنده گفتم: خب گیتاره دیگه! یک بار هم هنگام اجرا دو نفر، نقش انسان های خوب و بد را بازی می کردند که فرمانده آمد و آن را دید و به خیال این که، انسان بد صدام است، گفت: شما تو این نمایش به صدام توهین کردید و منظورتون از انسان بد صدام بوده که اسمش رویه چیز دیگه گذاشتید! گفتیم: نه منظورمون صدام نبوده! ولی حرفمان را قبول نکرد و یکی از بچه ها به اتهام اجرای تئاتر صدام ، شش  ماه در استخبارات عراق زیر شکنجه و ضرب و شتم بود. اکثر تئاترهای ما بدون مجوز و مخفیانه بود. به همین علت گروهی مسئولیت حفاظت و امنیت برنامه را عهده دار بودند و در کنار پنجره های آسایشگاه نگهبانی می دادند که وقتی سربازان عراقی سر رسیدند، اطلاع دهند تا سریعا آسایشگاه به حالت عادی برگردانده شود. یک نفر نیز مسئول و هماهنگ کننده ی نگهبان ها می شد که یکی از آن ها نظرعلی حیدری (سعید)، از زنجان بود.

برگزاری جشن در سالروز فرار شاه

 دی ماه سال 62 سالروز فرار شاه ملعون را جشن گرفته بودیم، یکی از بچه های خوش ذوق عکس شاه را با دماغی دراز و خنده دار کشیده بود و آن را روی دیوار نصب کرده و مشغول اجرای تئاتر بودیم. یکی را هم کنار پنجره به عنوان نگهبان گذاشته بودیم که مراقب اوضاع باشد ولی او که حواسش به تماشای تئاتر بود متوجه آمدن نگهبان نشد. در این هنگام سر و کله ی نگهبان عراقی پیدا شد. وقتی متوجه حضور نگهبان شدیم، فورا عکس را از روی دیوار برداشتیم. اما او که عکس را دیده بود با عصبانیت و با لحن تندی گفت: ون صوره؟ ون صوره؟ (کو عکس؟ کو عکس؟) بدینش به من. گفتیم: عکسی در کار نبوده که! لا انا شفته! ( نه، من با چشم خودم دیدم!) از او اصرار بود و از ما انکار! تا این که دیدیم ول کن نیست، گفتیم: چاره ای نیست بدیم بهش ببینیم چی می شه! هرچه بادا باد! عکس را گرفت و برد پیش سرگرد صبحی (سرگرد صبحی، بعد از سرگرد ناجی آمد. دومین فرمانده اردوگاه و فردی خشن و مکار بود که در مدت چهار سال خدمتش در اردوگاه، از هیچ گونه آزار و اذیت و شکنجه نسبت به اسرا دریغ نکرد.) و نشانش داده و گفته بود، عکسش را کشیده ایم و مسخره اش می کنیم! از قضا عکس شبیه صبحی بود مخصوصا با دماغ درازی که او داشت، شباهتش را بیشتر کرده بود. فرمانده وارد آسایشگاه شد و با غیظ و حالت خاصی گفت: چرا عکس منو کشیدید؟! گفتیم: عکس شما رو نکشیدیم!  نه شماها عکس منو کشیدید! چون امروز سالروز فرار شاه ایران بود، عکسش رو کشیده و جشنی برپا کرده بودیم. ژست نصیحت گونه ای گرفت و گفت: شخصی که مرد، اگه خوب بود خوبی هاشو بگید و اگه بد بود، دیگه کاری باهاش نداشته باشید و فقط بگید خدا رحمتش کنه.  یعنی شما می گید با کارها و جنایت هایی که اون کرده، بگیم خدا رحمتش کنه؟! خب شما کارتون نباشه، خدا قصاصش می کنه! بعد با دستور او، سربازها ریختند تو آسایشگاه و شروع کردند به گشتن کیسه ها، آن ها در آسایشگاه را قفل کردند و هرچه خورد و خوراک بود را با خود بردند و فقط موقع تفتیش چند عدد خرما، با نادیده گرفتن، توسط بعضی از سربازها، داخل چند کیسه باقی مانده بود که به هر کداممان حدود 5 عدد خرما می رسید! از محبوس شدنمان در آسایشگاه سه روز می گذشت که خواهرها (چهار نفر از خواهران امدادگر که در اوایل جنگ به اسارت دشمن در آمده بودند و پس از چهل ماه اسارت آزاد شدند) و افسران قاطع یک نیز دست به اعتصاب غذا زدند. بعثی ها دستپاچه شده بودند و نمی دانستند که چه کنند. آخر سر، عبدالرحمن که خیلی نگهبان خشن، بدجنس و نامردی بود، دست به دامن میرسید شد و او هم به عبدالرحمن پیشنهاد کرد که غذای آسایشگاه 13 رو بدهند تا خواهرها و افسرها  دست از اعتصاب غذا بردارند. در نتیجه غذای ما را دادند و اعتصاب نیز توسط دیگر اسرا شکسته شد.

✅? چطوری به عقب برگشتید؟

گفتیم که حداقل تویوتا را نجات دهیم. استارت زدیم، اما روشن نشد. تانک ها بچه ها را دور می زدند. بعضی از آنها دست هایشان را بالا می بردند و جلوی چشم ما اسیر می شدند. یکی دو بار دیگر استارت زدیم، اما نشد. آقای هدایت زیر تویوتا رفت تا ببیند چه مشکلی پیش آمده؟ بعد گفتیم که یک استارت دیگر هم بزن، اگر روشن شد، که هیچ، و گرنه پیاده بر می گردیم. آخرین استارت را که زدیم، ماشین روشن شد. تویوتا را عقب کشیدیم و گفتیم: هر چند نفر که می توانند، سوار شوند.

ساعت ۱۲ ظهر بود. بچه ها بدون آب و غذا بودند و لباس جنگی و ادوات هم با خودشان داشتند. هر چند نفر از بچه ها را که می توانستیم سوار کردیم و برگشتیم. گفتیم که دیگر تکلیف از ما ساقط است.

✅? نتوانستید برای بقیه کاری بکنید؟

     

چرا. بعد از اینکه برگشتیم وجدانمان ناراحت شد. همه داشتند عقب نشینی می کردند و آنهایی که مانده بودند، اسیر می شدند. گفتیم مگر این بچه ها صاحب ندارند؟ با آقای جان نثار بار تویوتاها را خالی کردیم. این دفعه، آقای هدایت نیامد. آب هم برداشتیم. چند بار رفتیم و هر چند نفر را که می توانستیم سوار کردیم و برگشتیم. نگذاشتیم آنجا بمانند، غیر از آن چندتایی که همان اول اسیر شدند.

✅? کار پشتیبانی گردان به کجا کشید؟

   

جلسه ای در سطح #فرماندهی قرارگاه با حضور فرمانده تیپ ها تشکیل شد که آقای جان نثار هم شرکت کردند. قرار شد هرچه در توان مهندسی داریم به کار بگیریم تا نگذاریم دشمن، همه تشکیلاتمان را جارو کرده و به غنیمت ببرد. مجبور شدیم خاکریزی به طول چند کیلومتر بزنیم و خاکریز خط اول را که شکسته بود، تقویت کنیم. بلافاصله با تمام #دستگاه های مهندسی گردان و استان های دیگر، توانستیم در کل منطقه خاکریزهای هلالی بزنیم تا بچه ها در دل آنها مستقر شوند و بتوانند کار پدافند را انجام دهند.

این مقطع گذشت. فکر می کردیم که دیگر عراق از دشت تکان نمی خورد و تنگه را به آسانی از دست نمی دهد. ولی دشت عباس در عمق 20 کیلومتری به تعدادی ارتفاع تپه ماهور منتهی می شد. فرماندهان قرارگاه مرکزی #جهاد، حاج بهروز پورشریفی، تقی رضوی و چند نفر از مهندسین متفکر، پیشنهاداتی داده و گفته بودند که اگر این تنگه را ببندیم، می توانیم کل مجموعه نیروهای عراقی را که در دشت عباس مستقر هستند دور بزنیم و همه را اسیر کنیم.

نمی دانم عراقی ها از کجا فهمیدند. چون صبح روز سوم که یک موتور برداشتیم و با آقای جان نثار رفتیم تا منطقه را ببینیم و کارهایی را که به ما محول شده بود انجام دهیم، دیدیم آثاری از دشمنی که حداقل دو لشکر مکانیزه و پیاده با چندین تیپ و گردان داشت، باقی نمانده است.

✅? دشمن به کجا رفته بود؟   

با #حاج جان نثار تا عمق دشت و ارتفاعات را رفتیم. حدود چهل کیلومتر عقب نشینی کرده بودند. پشت ارتفاعات، از مرزهای بین المللی خودشان هم رد شده و در خاک خودشان مستقر شده بودند. در مسیر تعقیب دشمن دو نفر اسیر هم گرفتیم که ترسیده و خودشان را پنهان کرده بودند. بچه های سپاه هم تعدادی اسیر گرفتند. در بین اسیرها، نقاش و باطری ساز هم بود. از آنها پرسیدیم، کی اند و چه کاره هستند؟ دیدیم عکس حضرت علی (ع) را درآوردند و نشان دادند. می گفتند: الدّخيل یا امام علی.

معلوم شد که شیعه هستند. گفتیم که ای خانه خراب ها، شما هم که مثل ما شیعه هستید. گفتند که ما کاسب بودیم. آمدند و ما را از مغازه گرفتند و با زور اسلحه به جبهه فرستادند. به صدام فحش می دادند و توهین می کردند. آنها را به عقب فرستادیم.

روزی در مرحله بعدی #عملیات که سه نفری برای تقویت و ایجاد #خاکریز به منطقه می رفتیم، با یکی از استوارهای ارتش مواجه شدیم که تانک چیفتن را روشن گذاشته و تسمه به دست بر می گشت. شیخ اکبر عصبانی شد. جلوی آن استوار را گرفت و پرسید که کجا داری میری؟ مگه تانک مال شما نیست؟ گفت؟ آره، تسمه اش خراب شده، نتونستم کاری بکنم. دارم بر می گردم.

شیخ اکبر گفت: اینکه روشن است. تانک هم مگر با تسمه از کار می افته؟ مگر زاپاس نداری؟ معلوم بود که ترسیده، تانک را روشن گذاشته و فرار می کرد. رنگ اقای استوار پرید. شیخ اکبر ضامن نارنجکی را کشید و گفت یا برمی گردی و سوار تانک می شی و اون رو می آری، یا همین جا نارنجک را زیر پات می ندازم تا خودت هم از بین بری. به هر قیمتی بود، بنده خدا را مجبور کرد که سوار تانک شده و آن را از معرکه بیرون بکشد.

✅? آقای تحسینی را چطور پیدا کردید؟

 

از حاج مرتضی #تحسینی و کمک راننده لودر خبر نداشتیم. کمک راننده ایشان، آقای اکبر اکبری ۲۴ ساعت بعد پیدا شد. چندین کیلومتر پیاده آمده بود. چون شب رفته بودند، راه را هم گم کرده بود. پاهایش ۲۴ ساعت در چکمه مانده بود و نمی توانستیم در بیاوریم. از تشنگی له له می زد. نمی توانست حرف بزند. به زور آب خوراندیم، نوازشش کردیم تا روحیه اش را به دست آورد. بعد پرسیدیم که چه بلایی به سرتون آمده؟

گفت که وقتی ما رسیدیم و خواستیم اولین خاکریز رو بزنیم، یه گلوله تانک به دستگاه خورد. آقای #تحسینی افتاد و از هم جدا شدیم. فقط تونستم جونم رو بردارم و برگردم. دیگه نفهمیدم آقای تحسینی کجا رفت و چی شد؟

امیدوار شدیم که شاید آقای تحسینی را پیدا کنیم، چون عراق عقب نشینی کرده بود، دشت در اختیار ما بود و منطقه هم مین گذاری نشده بود. اما کل منطقه را پوشش گیاهی به ارتفاع ۲۰ تا ۲۵ سانتی متر پوشانده بود. پیدا کردن آقای تحسینی در میان آن بوته ها مثل پیدا کردن یک سوزن در انبار کاه بود. با آقای نورالدین #تاران، حاج جان نثار و دو سه نفر دیگر از بچه ها تصمیم گرفتیم که به صورت رفت و برگشتی، کل #منطقه دشت عباس را دنبال ایشان بگردیم.

در هنگام جستجو، با کلی جنازه مواجه شدیم، چون عراقی ها، فرصت ۷۲ ساعته داشتند. برای اینکه با مشکل مواجه نشوند، هم جنازه های خودشان را دفن کرده بودند و هم جنازه بچه های ما را. سی چهل تا از قبرها را نبش کردیم تا بلکه جنازه احتمالی آقای #تحسینی را درآوریم. عراقی ها برای جنازه های خودشان یک علامت گذاشته بودند و برای جنازه بچه های ما علامتی دیگر.

✅? جنازه ها را که درمی آوردید، چه کارشان می کردید؟    

آنها را داخل نایلون و گونی می گذاشتیم و به معراج شهدا تحویل می دادیم. حداقل چهار پنج سرویس پر از جنازه شهدا را تخلیه کردیم. بچه ها تقریبا تعداد ۳۰ تا از آنها را در داخل نایلون ها گذاشتند. آنها که خسته شدند، رفتند و من تنها ماندم.

 

✅?از خیر پیدا کردن آقای تحسینی گذشتید؟

 

نه. چون به آقای تحسینی علاقه مضاعفی داشتم و هم در دوران کودکی و هم قبل از انقلاب در هنرستان با هم بودیم، تا نزدیک ساعت ۶ عصر به تنهایی دنبال آقای تحسینی گشتم. نزدیک به ۲۰ تن دیگر از جنازه های شهدا را در آوردم و در تویوتا گذاشتم. آخرین سرویس را بعد از غروب خورشید و تاریک شدن هوا خودم به معراج بردم. دیگر از پیدا کردن آقای تحسینی نا امید شدیم. نتوانستیم کاری بکنیم. نه جنازه اش را پیدا کردیم و نه خبری یا اثری.

دوسالانه کتاب دفاع مقدس به «جاده‌های بهشتی» رسید.
 
کتاب «جاده‌های بهشتی» خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری (فرمانده پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد استان زنجان) به قلم «فرزاد بیات‌موحد» نویسنده زنجانی، در هجدهمین دوره دوسالانه کتاب دفاع مقدس خوش درخشید.

اختتامیه هجدهمین دوره دو سالانه کتاب دفاع مقدس با معرفی برگزیدگان به کار خود پایان داد. در این مراسم که به صورت مجازی برگزار شد، کتاب «جاده‌های بهشتی» خاطرات «حاج احمد پیری» به قلم «فرزاد بیات‌موحد» نویسنده بنام زنجانی در بخش تاریخ شفاهی در جایگاه تجلیل قرار گرفت.

 

دوره هجدهمین دوسالانه کتاب دفاع مقدس میزبان ۶۳۵ ناشر سطح کشور با ارسال بیش از دو هزارو ۹۵۴ اثر به دبیرخانه همایش بوده که با انجام داوری در ۱۸ گروه آثار برتر اعلام شدند.

 

در این دوره از ۲۵ اثر راه یافته در حوزه‌های مختلف، چون خاطره، رمان، پژوهش ادبی، شعر، ترجمه آثار تاریخ شفاهی تجلیل به عمل آمد.

 

«فرزاد بیات‌موحد» نویسنده بنام زنجانی آثار موفقی در حوزه دفاع مقدس دارد که همواره علاقمندان بسیاری را در حوزه تاریخ شفاهی آثار وی را مطالعه کرده‌اند.

برای دسترسی و مطالعه این کتاب، کلیک کنید.

 

✅ چه مسئولیتی داشتید؟

در آنجا، مسئولیت اصلی پشتیبانی با حاج‌آقا جان‌نثار بود. بنده هم افتخار داشتم کمک کار ایشان باشم. چون تشکیلات گردان هنوز پا نگرفته و ساختار تشکیلات هنوز به صورت رسمی ابلاغ نشده بود، مسئول بیش‌تر از یک نفر نبود. به همین دلیل به آن تشکیلات پشتیبانی – مهندسی می گفتند. در آنجا یک نفر محور کار بود و هرکس هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد.
به محض اينکه هوا تاريک شد، زير پاي دشمن مستقر شديم تا با فاصلۀ کمي (در شب يا روز عمليات که معمولاً ساعت ۳ يا ۴ صبح روز عمليات اعلام مي‌شد) بتوانیم دستگاه‌ها را به خط برسانیم و در کارهاي مهندسي مؤثر باشیم. فاصلۀ ما با دشمن ۱ تا ۲ کيلومتر بود، ولي يک ارتفاع به عنوان مانع طبيعي در منطقه وجود داشت.
دو روز به عمليات مانده بود. حاج شيخ علی‌اکبر اسماعيلي ( حاج شيخ علی‌اکبر اسماعيلي ۱۳۲۵/۲/۲۲ در روستای گورحق از توابع خلخال به دنیا آمد. دورۀ ابتدایی را در زنجان گذراند و سپس برای تحصیل علوم دینی همت گماشت. از ابتدای سال ۱۳۵۹ همکاری خود را با جهاد زنجان آغاز کرد و مسئول انبار کوشکن شد. در عملیات بیت‌المقدس ۱۳۶۱/۳/۲ بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. ایشان ويژگي‌هاي خاصي داشتند و يک روحاني عامل بودند؛ مثلاً با لباس روحاني، سيمان تخليه مي‌کردند. الان هم انبارهای جهاد به اسم ايشان است. آن موقع که ايشان جزء پرسنل مجموعه بودند، مي‌آمدند و عمامه به سر و با لباس کارگري پا به پاي کارگرها کار مي‌کردند. ايشان بسيار شجاع و نترس بودند) که روحاني تيم ما بود، می خواست نماز جماعت برگزار کند. هواپيماهاي شناسايي دشمن، مدام روي منطقه پرواز مي‌کردند. ايشان اصرار داشتند که نماز به جماعت خوانده شود. ايشان پيش‌نماز شدند و ما هم به همراه حدود سی چهل نفر پشت سر ایشان ایستادیم. ایشان تشهد خواندند و از جا بلند شدند تا تسبیحات اربعه را بگویند که هواپيماهاي عراقي پيدا شدند و ديوار صوتي را شکستند.
همه بدون استثناء در رفتند، اما ایشان خم به ابرو نیاورد. همین جور که ذکرشان را می‌گفتند، به رکوع رفتند و منتظر بودند که ما هم پشت سر ایشان به رکوع برویم. ایشان آن رکعت و رکعت بعدی را هم خواندند. بعد از سلام برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند. هیچ کس نبود. بعد از دقایقی، ما مثل یک لشکر شکست خورده، یکی یکی با شرمندگی برگشتیم و نماز عصر را به جماعت خواندیم در آن حال، نماز حضرت مسلم در کوفه برایم تداعی شد.

✅ در عملیات فتح المبین چه کار کردید؟ 

بعد از توجيه عمليات در حضور فرماندهان جنگ، به ساعت مقرر برای شروع عملیات رسيديم. در اولين مرحلۀ عمليات، بیشتر از يکي دو دستگاه نخواستيم درگير کنيم. چون منطقه کاملاً دشت بود و انتظار اينکه موفقيت کامل شود، پنجاه پنجاه به نظر می رسید. چيزي که از ما در مرحله اول خواسته بودند، احداث خاکريزی به طول ۱۰۰ تا۱۵۰ متر بود. قرار شد دستگاه‌هاي مهندسي ما دوشادوش بچه‌ها بروند و در هر کجا عمليات به نتيجه رسید، ادوات مهندسي، کارشان را شروع کنند. در صورت نیاز هم دستگاه های دیگر اضافه شوند.
يک دستگاه لودر با رانندگی آقاي مرتضي تحسيني و کمک رانندگي آقاي اکبر اکبري و يک دستگاه ديگر (که اسم راننده‌اش يادم نيست) را مأمور کرديم تا همراه رزمنده‌ها در عمليات شرکت کنند. عمليات که شروع شد دستگاه‌هاي ما، دوشادوش بچه‌های رزمنده خاکريز مي‌زدند و آشيانه مي‌ساختند. فکر کنم تنها محوري که در مرحله اول به نتيجه نرسيد، متأسفانه محور دشت عباس بود که ما در آنجا مستقر بوديم. دشمن در اين منطقه مقاومت کرد و عمليات به مشکل برخورد. نيروهاي رزمنده هم تا نزديک امامزاده عباس عقب آمدند.
صبح، به اتفاق حاج کمال جان‌نثار و شيخ علی‌اکبر اسماعيلي که عمامه و لباس بسيجي به تن داشت، رفتيم تا منطقه را شناسايي کنيم و اگر کاري از دستمان بر آيد، انجام دهیم. نيروها در حال عقب‌نشيني بودند و نمی‌دانستیم چه جور آنجا را تثبيت کنيم. متوجه شديم که با مقاومت دشمن، دستگاه ما منهدم شده و از آقاي تحسيني هم خبري نيست. هواپيماهاي ميگ روسی پشت سر هم، در ارتفاع پایین پرواز مي‌کردند، طوري که خلبان ديده مي‌شد.
از قرارگاه اطلاع دادند که تعدادی از نیروها در جناح جنوب غربی منطقه تنها مانده اند، اگر دشمن به وسیله تانک هایی که داشت از آن معبر جلو می آمد، تمام تیپ و گردان های رزمی را دور می زد و ما کل دشت عباس را از دست می دادیم. ما باید حتما می رفتیم و مسیر را شناسایی می کردیم تا نیروها مستقر شده و پدافند کنند. منتها کار مهندسی در آنجا اقتضاء نمی کرد، چون روز بود و فاصله هم خیلی زیاد.گفتند که شما ادوات رزمی مثل گلوله های توپ ۱۰۶ یا خمپاره ۶۰ را با تویوتای خودتان بیاورید. تویوتایی که اتاقش را جمع کرده بودیم، پر از گلوله های جنگی کردیم. آقای کازرونی هم فرمانده تشکیلاتی به استعداد سه تا چهار دسته رزمی در حد یک گروهان بودند. آنها جلو افتادند و ما هم پشتیبانشان بودیم، آقای جان نثار و بنده هم در تویوتا نشسته بودیم و آقای حسین هدایت راننده تویوتا بود. گفتیم اگر به جایی رسیدیم که بچه ها توانستند تثبیت شوند و کار مهندسی نیاز شد، برمی گردیم و ادوات مهندسی را هم می آوریم.
به نزدیک دشمن رسیدیم و دیدیم که دشمن با ستونی از تانک هایش، برای خراب کردن روحیه بچه ها، مانور انجام می دهد و کم کم جلو می آیند. متوجه شدیم که سازمان دهی نیروهای رزمنده از بین رفته است. پرسیدیم که فرمانده دسته یا گروهانتان کجاست؟
گفتند که ترسیدند و برگشتند. هیچ جان پناهی نبود. اما آموزش اولیه را دیده بودم. از شکل مهندسی درآمدم و رزمنده شدم تا بتوانم کاری برای این رزمنده هایی که گیر افتاده اند، انجام بدهم. یک قبضه آرپی جی برداشتم و به یکی از رزمنده ها گفتم که می توانی به من کمک کنی؟ چند گلوله آورد و قبضه را بارگذاری کردم. جان پناهی گرفتم و آماده شدم. تانک ها خیلی جلو آمده بودند و بی سیمشان دیده می شد. نیروها فقط کلاشینکف دستشان بود. به اینها گفتیم که مقاومت دیگر بی فایده است. شما بروید که ممکن است اسیر شوید. ما هم می خواستیم اگر شده، یکی از آن تانک ها را بزنیم تا فرصتی پیدا شود که بچه ها را عقب بکشیم و بیش تر از این اسیر ندهیم.

برنده مسابقه خاطره نویسی ایثارگران پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد زنجان انتخاب شد.

چه دلایلی باعث شد که جهت گیری فعالیت های شما به سمت مهندسی جنگ کشیده بشود؟

جهاد از یک طرف امکانات، ادوات و ماشین‌آلات مناسب مهندسی داشت و تجربۀ خوبی در کارهای عمرانی در نقاط محروم به دست آورده بود. همچنین ارتباط تنگاتنگی با مردم شهر و روستا به ویژه با نیروهای جوان و متخصص ایجاد کرده بود. از طرف دیگر نیاز شدید به فعالیت‌های مهندسی در جبهه‌ها احساس شد. تا آن زمان فعالیت‌های مهندسی جنگ جهاد به صورت خودجوش صورت می‌گرفت، اما از عملیات فتح‌المبین به بعد، مهندسی جنگ به طور رسمی به عهدۀ ایثارگران جهاد سازندگی سپرده شد.

آیا فعالیت های مهندسی جنگ بعد از عملیات ها شروع می شد؟

نه خیر. این فعالیت‌ها در سه مرحلۀ قبل از عملیات، حین عملیات و بعد از عملیات انجام می‌شد. در بعضی از مواقع قبل از شروع عملیات‌ها، ‌باید بدون اطلاع دشمن و با استتار کامل، جاده، پل، بیمارستان صحرایی و سنگرهای پدافندی احداث ‌می‌کرد. در بعضی دیگر نیاز بود که در حین عملیات، جاده، خاکریز، آشیانۀ تانک، سکوی تفنگ ۱۰۶، پل‌های شناور، سنگرهای اورژانس احداث گردد؛ گاهی هم بعد از عملیات جهت تثبیت مواضع به دست آمده توسط نیروهای رزمنده و بهبود موقعیت پدافندی نیاز به احداث جاده‌های دسترسی، پل‌ها و سنگرهای پدافندی بود که باید در اسرع وقت انجام می‌شد.

اولین عملیاتی که با ابلاغ رسمی در آن شرکت کردید کدام عملیات بود؟

اولين عمليات بزرگي که ما در آن نقش داشتيم، عمليات فتح‌المبين بود. وقتي طرح عمليات ريخته و پيش ‌نيازهاي عمليات جمع‌بندي شد، کارهاي مقدماتي قبل از عمليات را انجام داديم. تشکيلات ما در سرني صالح آباد استان ايلام بود و در منطقۀ ميمک، مورموري و دال‌پري درگير کارهاي مهندسي عملیات‌هایی بودند که به صورت ايذايي صورت مي‌گرفت و ابنيه‌هاي جزئی مثل حمام‌هاي صحرايي و سردخانه در ميمک می‌ساختند. وقتي بحث عمليات فتح‌المبين پيش آمد، ده درصد از امکانات را در منطقه باقی گذاشتیم تا خدمات اولیه مورد نیاز را انجام دهند؛ بقیۀ ادوات موجود در منطقه را به همراه يک تيم ويژه ـ که از استان ساماندهي ‌شده بود ـ به استعداد پنجاه تا شصت نفر با ادوات مهندسی مثل لودر، جرثقیل، بولدوزر، تریلی و ادواتی که پیش نیاز یک کار مهندسی برای عملیات بود در قالب یک گروهان مهندسی سازماندهی کردیم و با فرماندهی حاج کمال الدین جان نثار به منطقه اعزام شدیم تا در خدمت عملیات، در دشت عباس قرار گیرد.

خودتان دقیقا کی حرکت کردید؟

تقریبا ۲۵ اسفند ماه سال ۱۳۶۰ بود که کاروان را راه انداختیم و سه روز قبل از عملیات به نیروهای رزمنده ملحق شدیم. برای این کار، باید تدارکات پیش از عملیات انجام و ابنیه ها و راه های لازم تا نقطه رهایی احداث می شد. مجبور شدیم تیم خودمان را شبانه، تا نزدیکی های منطقه ای که حداقل فاصله را با دشمن داشت، ببریم و اقدام به ایجاد پایگاه کنیم و کارهای پیش نیاز مرحله قبل از عملیات را انجام دهیم. هشت نه ساعتی طول کشید. کوچک ترین آشنایی هم به منطقه نداشتیم. چند دستگاه تویوتای لندکروز داشتیم. برای اینکه دیدمان بیش تر شود، اتاقک هایش را باز کردیم تا بتوانیم به راحتی در تاریکی شب تردد کنیم، فقط اتاق بارشان ماند. این تویوتاها حین عملیات خیلی به دردمان خورد.

?ترک نماز?
به دلیل اوقات فراغتی که در اسارت بوجود آمده بود بعضی از دوستان به خواندن نمازهای فراموش شده ی خود مشغول می شدند و عده ای نیز وسواس به خرج داده و تمام نمازهای خود را دوباره قضا می نمودند. ساعت حدود سه و نیم عصر بود، تازه مشغول خواندن نماز قضا (احتمالا مشغول خواندن نماز قضا بودم چون در اسارت همیشه نمازها اول وقت خوانده می شد)شده بودم که دو نفر از دوستان آمدند و پشت سر من به نماز ایستادند. در وسط های نماز بودیم که در فلزی آسایشگاه با صدای آزار دهنده ای که داشت باز شد و فرمانده به همراه نگهبانان وارد شدند. همین که چشمشان به ما افتاد همه را کنار کشیدند و یکراست به طرفمان آمدند. فرمانده از شدت عصبانیت نعره ای زد و و گفت: اترک الصلاه، اترک الصلاه! (نمازت رو ترک کن، نمازت رو ترک کن!) (با ورود فرمانده یا افسر بلندپایه ی عراقی، اسرا می بایست دست از هر عمل و فعالیتی می کشیدند و سرپا می ایستادند. در ضمن نماز خواندن در آسایشگاه مقابل چشم عراقی ها آن هم به جماعت جرم داشت.) یکی نمازش را شکست ولی ما دو نفر اعتنایی نکردیم و همچنان به خواندن ادامه دادیم. رکعت آخر و در تشهد بودیم که هلمان دادند و از حالت نماز خارج شدیم! بعد فرمانده با فریاد به ما گفت: اطلع بره! (برید بیرون) و دستور داد نگهبانان عراقی، ما را از آسایشگاه خارج کردند و به سلول انفرادی انداختند. هنگام غروب بود که آمدند و ما را پیش فرمانده، در حیاط قاطع بردند. فرمانده رو کرد به آن اسیر و گفت:من بعد وقتی گفتم نمازت روترک کن، باید ترک کنی! فهمیدی؟ جواب داد: نعم سیدی! او که رفت، فرمانده در حالی که ابرو در هم می فشرد، با حالت غیظ به من گفت: مگه نگفتم نمازت رو ترک کن؟ چرا ترک نکردی؟ اعتراض کردم و گفتم: من با این وضع پام به زحمت بلند شده بودم و نماز می خوندم، فقط سلام نمازم مونده بود. اگه یه کم صبر می کردی تموم شده بود! دوباره با توپ و تشر حرفش را تکرار کرد و گفت: از این به بعد هر وقت گفتم نمازت رو ترک کن، باید ترک کنی! بعد، از من خواست زود بروم به آسایشگاه.

?گلوله ای که از گوش یکی از اسرا خارج شد?
یکی از بچه ها (عبدالمطلب رشیدی از بچه های شیراز بود) تیر به زیر گوشش خورده بود و همیشه درد داشت و رنج می کشید. چندین بار پیش پزشک عراقی و بیمارستان رفته بود ولی نتیجه نداشت. دکتر به او گفته بود به هیچ عنوان نمی توانیم گلوله را خارج کنیم و درصورت خارج شدن امکان این که شنوایی ات را از دست بدهی زیاد است. با وضع بدی که داشت اسمش را در لیست تعویض اسرا نوشتند. چند روز مانده بود به تعویض که آن شب، بچه ها برنامه ی دعا برگزار کردند و متوسل شدند به ائمه ی معصومین علیهم السلام که خداوند او را شفا دهد. همه دعا کردند و گریستند! فردای آن روز با زخمش ور می رفت که ناگهان گوش او درد گرفت و خون و عفونت زیادی از آن خارج شد و گلوله ای که پزشکان قادر به خارج کردن آن نبودند از درون گوشش بیرون آمد.

? رویای صادقانه ?
هادی کیسه انفرادی اش را از روی دیوار پایین آورد و پس از این که وسایل داخلش را بیرون ریخت، شروع کرد به تقسیم آن، بین دوستان! این کفش مال تو! این پیراهن مال تو! این شلوار مال تو! این ... در آخر کیسه را هم داد به یکی! همه را که پخش کرد، بچه ها که از این کار او متعجب شده بودند، گفتند: پس خودت؟! گفت: بهتون می گم! یعنی چی؟! می گم دیگه! هادی به آرامی نشست و مشغول صحبت با بچه ها شد. ساعت 2 بعدازظهر بود که قفل های فلزی در آسایشگاه به صدا درآمد. در این هنگام در باز شد و نگهبان عراقی داخل شد و صدا زد: هادی بشارتی؟! گفت: بله! بیا برو بیرون. هادی با خوشحالی گفت: بچه ها من رفتم. بچه ها که بهت زده شده بودند، گفتند: هادی هادی، کجا؟! به ایران! فردای آن روز بود که رفتم پیش حسین مینایی. درحال صحبت کردن بودیم که با لهجه ی شیرین مشهدی اش به من گفت: مرتضی دیدی هادی رفت؟ گفتم: آره! الحمد الله تو همون زمونی که امام زمان(عج) بهش گفته بود رفتا! - با تعجب پرسیدم گفته بود؟! مگه نمی دونستی؟ نه نمی دونستم! راستی به شما نگفتم؟ نه نگفتی! گفت: تو بیمارستان، هادی حضرت مهدی(عج) را در خواب می بیند و امام به او می فرمایند: هادی تو خوب می شوی و فلان تاریخ و ساعت برمی گردی به ایران! (هادی دقیقا در همان زمان وعده داده شده، بعد از یکی، دو سال اسارت، با تعویض اسرا، به ایران برگشت و تا روز موعود به جز مینایی و دو، سه نفر دیگر، کسی از ماجرا خبر نداشت!) تو باید غذایت را بخوری تا خوب شوی! بعد از تعریف این خواب به شوخی به حسین مینایی گفتم: نامرد لااقل می گفتی هادی رو خوب می دیدم! زحمتشو تو بیمارستان من کشیدم، خوابشو به شما تعریف می کنه؟!

 ? سرودهای ضد انقلابی ? 
از جمله کارهایی که عراقی ها برای به ابتذال کشاندن اسرا انجام می دادند، پخش انواع ترانه های مبتذل خواننده های ایرانی و خارجی و سرودهای ضد انقلابی توسط بلندگوهای پشت سیم خاردار بود که بعدها داخل آسایشگاه ها هم کار گذاشتند. صدای سرسام آور بلندگوها، سوهان روحمان شده بود و به محض این که شروع می کردیم به خواندن دعای کمیل و سایر ادعیه، ترانه ها پخش می شد و تا ساعت یازده، دوازده شب نیز ادامه داشت. بلندگوها به صورت چهارگوش بود و در بعضی از آسایشگاه ها بچه ها با ابر داخل بالش قالبی درست کرده بودند که وقتی داخل بلندگو می گذاشتند، شصت، هفتاد درصد صدا کم می شد. ولی آشنایی من به مسائل الکتریکی (چون به مسائل الکتریکی وارد بودم، به هر آسایشگاه که منتقل می شدم بچه ها می گفتند: تحسینی هر جا که باشه، اون جا مشکل برقی نداره.) باعث شد، از روش دیگری برای قطع صدا استفاده کنم. به این طریق که به وسط دو سیم بلندگو، یک اتصال کوتاه وصل کردم و این را هم می دانستم که چون مسیر سیم بلندگو طولانی است عراقی ها به سیستم صوتی یک ترانس هم وصل می کنند تا اگر اتصال کوتاهی رخ داد، دستگاه خراب نشود. سنجاقی را بین دو سیم بلندگو متصل کرده و نخ بلندی به سنجاق بستم طوری که از آن آویزان باشد. با این حالت صدا کاملا قطع می شد و به دعا و کارهای دیگرمان می پرداختیم. وقتی هم نگهبان را درحال آمدن به سمت آسایشگاه مشاهده می کردیم، نخ را به پایین می کشیدیم و با قطع شدن اتصال مجددا صدا پخش می شد. وقتی نگهبان وارد شده و می دید صدا هست برمی گشت و دوباره سنجاق را وصل می کردیم و صدا قطع می شد.


مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان به شماره ثبت ۳۶۸ و با عنایت به آگهی دعوت شماره ۲۲۱۸۸۸/ک/۹۹ مورخ ۹۹/۰۶/۲۲ ، در روز یکشنبه مورخ ۹۹/۰۷/۰۶ مصادف با سالگرد شهادت سردار سرتیپ جهادگر شهید حاج کمال الدین جان نثار فرمانده پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان ، با حضور اکثریت اعضاء هیات امناء در محل قانونی کانون با دستورات ذیل برگزار گردید.
۱- طرح و تصویب صورت های مالی منتهی به ۹۸/۱۲/۲۹
۲- استماع به گزارش عملکرد هیئت مدیره و بازرس
۳- انتخاب بازرسین (اصلی و علی البدل)
۴- انتخاب روزنامه رسمی جهت درج آگهی
در ابتدای جلسه آقایان جلال حسینی به عنوان رئیس سنی جلسه ، حسن بیات به عنوان منشی و عباس امندی مسکن به عنوان ناظر انتخاب شدند و با انتخاب اعضای هیئت رئیسه، جلسه رسمیت یافت.
در ادامه گزارش مبسوط در خصوص عملکرد سال ۱۳۹۸ توسط مدیر عامل کانون استان و گزارش صورت های مالی کانون ، پس از استماع ، مورد تصویب قرار گرفت .
بر اساس رای و نظر اعضای محترم حاضر در مجمع آقایان جلیل باقری بعنوان بازرس اصلی و عباس امندی مسکن بعنوان بازرس علی البدل کانون برای سال مالی ۱۳۹۹ انتخاب و روزنامه کثیرالانتشار رسالت ، جهت درج آگهی های کانون تعیین گردیدند.

جلسه هیأت مدیره کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان با حضور اعضای محترم هیأت مدیره ی کانون استان  در مورخ 99/6/20 با دستور جلسه بررسی و تصویب صورت های مالی منتهی به 98/12/29 و تعیین زمان برگزاری مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده کانون استان برگزار گردید .

اعضای هیأت مدیره کانون پس از بررسی تمامی مواد و تبادل نظر ، صورت های مالی را مورد تصویب قرار داده و جهت ارائه به مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده امضاء نمودند.

همچنین با اتفاق نظر اعضای هیأت مدیره کانون استان مقرر گردید مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده این کانون مورخ 99/7/6 همزمان با سالروز شهادت سردار جهادگر شهید حاج کمال الدین جان نثار برگزار گردد.

صفحه2 از7

درباره ی کانون

تشکل (سازمان) مردم‌نهاد «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر»، در سال 1383 با همت هیأت‌امنای آن که متشکل از «347» نفر از فرماندهان و باسابقه‌ترین نیروهای عملیاتی و ستادی «6» قرارگاه (لشگر)، «14» تیپ و «69» گردان مهندسی رزمی و پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی در دوران دفاع مقدس ـ از سراسر کشور ـ بودند، تأسیس گردید و باعث شد این نیروها مجدداً گرد هم آیند.

 

با این اوصاف، «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر» مؤسسه‌ای فرهنگی ـ صنفی در راستای اهداف انقلاب اسلامی است که به منظور حفظ انسجام نیروهای پ.م.ج.ج، تلاش در جهت ادامة راه شهدای جهاد، حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، گرامیداشت یاد و خاطرة شهدای جهادگر و ایثارگران سازمان پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد (پ.م.ج.ج) در هشت سال دفاع مقدس، حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده‌های ایشان و ترویج فعالیت‌های فرهنگی، علمی و تخصصی این عزیزان، تأسیس شده و فعالیت می‌نماید.

آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه

کاربر گرامی؛ لطفا برای اطلاع از فراخوان‏ ها و اطلاعیه های کانون سنگرسازان بی سنگر عضو شوید.