چاپ این صفحه

تأمین قطعات یدکی از ماشین آلات دشمن

در تیر ماه 1361 که در آبادان مشغول خدمت بودم، حاج محسن دباغ منش به من مأموریت داد تا در دارخوین خودم را به علی اصغر جغه سبز معرفی کنم. بگذریم از برخوردی که در بدو ورود علی اصغر با من داشت و مجبورم کرد بیل و کلنگ به دست بگیرم و زیر آفتاب سوزان خوزستان، در زمین سفت و سخت آنجا، شالوده ای بکنم. جغه سبز که دستان تاول زده ام که نتیجه پشت کارم بود را دید، رضایت داد همکارش باشم.

یکی از همان روزها به من گفت: دو تا لودر داریم که پمپ انژکتور و پمپ هیدرولیک شان خرابه و هر کارشون می کنم درست نمیشه. عراقیها این نوع لودر زیاد دارن، باید برم و پمپاشون را باز کنم و بیارم!. با تعجب گفتم: مگه می شه! چه جوری.؟ گفت: کاریت نباشه، من مثل آب خوردن میرم و برمی گردم!. روزی که بنا بود شبش بره به مقر عراقیها،  صبح زود با یک وانتی آمد که پشتش پر از طناب بود. به من گفت: تا شب باید تمام طناب ها را به هم وصل کنی. البته طوری که گره نداشته باشه. شیوه وصل کردن طناب ها را خودش یادم داد. به قاسم دهقانی هم که همشهری مان بود گفت کمکم کنه. تا شب حدود هزار متر از طناب  را به هم وصل کردیم و پانصد متری هم از قبل آماده داشت که جمعاً می شد هزار و پانصد متر طناب.

حدود ساعت 12 شب من، دهقان و علی جغه سبز با هم به خط مقدم رفتیم.  پشت خاکریز که مستقر شدیم، علی گفت: من یواش یواش می روم آن طرف خاکریز و سر طناب را هم با خودم می برم. هر وقت سر طناب را کشیدم و شل و سفت کردم، باید شما طناب را بکشید. اگر هم زورتون نرسید از دو سه نفر دیگر کمک بگیرید. من طناب را به پام بستم تا اگر خوابم ببره با کشیدن طناب بیدار بشم. همین اتفاق هم افتاد. ساعت حدود سه یا سه و نیم بود که با حرکت طناب چرتم پاره شد. با کمک دهقان و دو نفر دیگر از بچه های بسیج شروع کردیم به کشیدن طناب. بالاخره یک گونی که داخلش سه تا پمپ انژکتور و دو تا پمپ هیدرولیک بود و به طناب وصل بود را کشیدیم بالا. علی خودش هم یک ساعت بعد برگشت با کوله پشتی پر از قطعات یدکی که از ماشین های عراقی باز کرده بود. خداوند رحمتش کند این مرد نترس و با جرأت را. می گفت: با این کارها هم وسایل مورد نیاز دستگا های خودمان را تأمین می کنیم و هم دستگاههای دشمن زمین گیر می شود.

 

 

راوی: موسی صمیمی

 

 

 

اشتراک این مطلب