کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

تاریخچه ی تشکیل کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

کانون سنگر سازان بی سنگر استان زنجان در تاریخ 10/9/88 تحت شماره 368

به ثبت رسیده و نهادی است فرهنگی و صنفی و وابسته به کانون سنگرسازان

بی سنگر مرکز می باشد ، که در راستای اهداف انقلاب و گرامیداشت یاد و

خاطره ی شهدای جهادگر و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس پشتیبانی و

مهندسی جنگ جهاد سازندگی ( پ . م . ج .ج ) به عنوان ضلع سوم جنگ در

هشت سال دفاع مقدس که امام راحل (ره) آنان را به لقب سنگرسازان بی

سنگر مفتخر فرمودند، و حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده های ایشان در

استانزنجان فعالیتمی نماید . کلیه ی  فعالیت های کانون استان زنجان غیر

سیاسی ، غیر انتفاعیو غیر دولتی بوده و با رعایت کامل قوانین و مقررات

جمهوری اسلامیایران و آیین نامه ی اجرایی تأسیس و فعالیت سازمان های

مردم نهاد ، موضوع تصویب نامه ی شماره 27862/ ت 31281 / هـ  مورخ

8/5/1384 هیأت وزیران و اساسنامه ی کانون خواهد بود.

مرکز کانون استان زنجان ، در شهر زنجان واقع در زنجان- زیباشهر فاز 2 –بالاتر

از خیابان امید  می باشد و ارکان کانون استان زنجان با تابعیت جمهوری

اسلامی ایران و مفاد اساسنامه و مقررات اعلام می دارند که به نام کانون

استان زنجان،حق فعالیت سیاسی له یا علیه احزاب و گروه های سیاسی را

نخواهندداشت،ضمناً مدت فعالیت کانون استان زنجان از تاریخ تأسیس نامحدود

خواهد بود .

در اولین جلسه کانونهای منطقه ۴ کشور در زنجان که با حضور آقای صدوری مدیرعامل کانون سنگرسازان بی سنگر مرکز در تاریخ ۹ خرداد ۱۴۰۲ در محل دفتر کانون استان زنجان برگزار گردید هم اندیشی های لازم و ضروری انجام شد و تصمیمات لازم اتخاذ گردید. این نشست ابتدا با تلاوت آیاتی از قرآن مجید آغاز گردید و سپس سرود جمهوری اسلامی و پس از آن نیز حاضرین به نماهنگ یاد و خاطره شهدای سنگرسازان بی سنگر استان زنجان گوش فرا دادند. بعد از آن ابتدا جناب آقای مهندس پیری رئیس محترم هیات مدیره کانون زنجان طی صحبتهایی به مهمانان حاضر در جلسه خیر مقدم عرض نموده و گزارش مبسوطی از بدو تشکیل کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان ارائه نموده و طی سخنانی ضمن گزارش عملکرد، پیشنهادات و انتقادات مد نظر خود را اعلام فرمودند و در خصوص افزایش تعداد هیات امنای استانها پیشنهادات لازم را بیان نمودند. سپس آقای مقدم مدیرعامل کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان نقطه نظرات پیشنهادی خود را در خصوص بندهای آیین نامه شرح وظایف مناطق کانون سنگرسازان بی سنگر را به سمع و نظر اعضا محترم جلسه رساندند.
در این نشست صمیمی حضار به ارائه نقطه نظرات خود پرداختند و بحثها و مشورتهای لازم انجام گردید که حول محور دستور جلسه بود که به شرح ذیل مورد بحث و بررسی قرار گرفت.
۱- ارائه پیشنهادات جهت جلسات فصلی کانونهای سنگرسازان بی سنگر
۲- پیشنهادات لازم جهت برگزاری مراسم هفته جهاد کشاورزی
۳- بحثهای لازم در مورد صدور کارت عضویت کانونها
۴- در مورد اخذ وکالت نامه شرکت تلاشگران
۵- در مورد تخصیص وام توسط کانون مرکز برای اعضای کانونهای سنگرسازان بی سنگر
۶- در مورد دبیری منطقه ۴ کانونهای سنگرسازان بی سنگر
و پس از گفت و شنودهای لازم و اتخاذ تصمیمهای مورد نیاز صورت جلسه ای در چند ماده تنظیم گردید که به موارد آن در ذیل اشاره می شود.
۱- مقرر شد تاریخ جنگ پشتیبانی مهندسی جهاد به صورت دایره المعارف ثبت و برای هر شهید کتابی تدوین گردد که کانونها در این خصوص اقدامات و فعالیتهای لازم را انجام دهند.
۲- سرکشی و دیدار از خانواده معظم ایثارگران سرلوحه فعالیتهای استانها قرار گیرد.
۳- مقرر شد تدابیر لازم در جهت استقرار کانونهای استانها که اکنون بلا تکلیف هستند اقدامات لازم صورت پذیرد.
۴- در موضوع وکالت نامه شرکت تلاشگران حاضرین قول فعالیتهای لازم را دادند تا به سرانجام برسانند.
۵- در جهت ادامه فعالیتهای کانونهای سنگرسازان بی سنگر منطقه ۴ که هیچ گونه پشتیبانی یا تامین اعتباری ندارند مورد بررسی و بازنگری در کانون مرکز صورت پذیرد تا کانونها بتوانند بهتر ادامه فعالیت دهند.
۶- مقرر شد هماهنگی های لازم در جهت ثبت تاریخ پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد در هر استانی که اقدام به تدوین کتاب می نماید با هماهنگی فرماندهان جنگ جهاد آن استان به جهت صحت موارد ذکر شده انجام شود.
۷- مقرر شد پرداخت وام کم بهره به ایثارگران از طریق کانون مرکز پیگیری شود. در این خصوص جناب مهندس صدوری قول مساعدت لازم از جهت پیگیری های لازم در مرکز را به اعضای جلسه دادند.
۸- در مورد دبیری منطقه ۴ کانونهای سنگرسازان بی سنگر با توجه به استعفای آقای خاکسار اعضا مقرر فرمودند که فردی به عنوان دبیر اول و فرد دیگری به عنوان جانشین تعیین گردد که آقای نادر مقدم مدیرعامل کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان به عنوان دبیر و جناب حسین صنوبر مدیرعامل کانون سنگرسازان بی سنگر استان آذربایجان شرقی نیز به عنوان جانشین مورد تایید اکثریت اعضا قرار گرفت
۹- در مورد مزایای ایثارگران بازنشسته جهاد کشاورزی که مورد بحث جلسه بود مدیرعامل کانون مرکز قول مساعد دادند که پیگیری لازم انجام شود.
۱۰- موضوع همترازی ایثارگران پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد در جلسه مورد موافقت پیگیری های لازم قرار گرفت.
۱۱- در جهت جذب جوانان به کانون سنگرسازان و نیروسازی لازم مقرر شد تا تغییر و اصلاح لازمه مفاد اساسنامه صورت پذیرد.
در خاتمه یادآوری می شود که استانهای منطقه ۴ کانون سنگرسازان بی سنگر، استانهای آذربایجان شرقی، آذربایجان غربی، ایلام،کرمانشاه، همدان و زنجان می باشد.

 نسخه ی شعری 
دکتر مجید جلالوند، پزشک دوست داشتنی اردوگاه عنبر به همراه همکارانش برای اسرا خیلی زحمت می کشید و با وجود امکانات کم درمانی، نهایت سعی و تلاشش را جهت مداوای بیماران می کرد. من هر وقت برای مداوا پیش دکتر مجید می رفتم، تا نگاهم به او می افتاد فراموش می کردم دردم چه بوده و برای چه آمده ام! هیچ وقت فراموش نمی کنم در بین بچه ها فردی به نام علی عادلی بود که از شدت موج انفجار بینایی اش را از دست داده بود. روزی به شدت مریض شد. بچه ها نگهبان را صدا زدند. چون یکی هم می بایست از دستش می گرفت و می برد، نگهبان گفت: می رم به دکتر اطلاع می دم تا ببینیم دکتر چی می گه! (دکتر عراقی ها را هم درمان می کرد. به همین علت آن ها به او احترام می گذاشتند) دکتر مجید بهش گفته بود، علی چیزیش نیست! دردشو من می دونم. حالا یه نسخه براش می نویسم که درمانش کنه! او شعری برایش نسخه پیچ کرده بود که فراموشش کرده ام. ولی مضمونش این بود که علی تو مریض نیستی دختر همسایه رو می خواستی ببینی حالا که ندیدی به این حال و روز افتادی! تو کمی اونو یاد کن، ببین چقدر خوب می شی! و ... . وقتی نسخه ی شعری را نگهبان داد، بردیم پیش علی و به او گفتیم: دکتر برات نسخه نوشته! آن را که خواندیم، کلی با هم خندیدیم و دردی هم که داشت، از یادش رفت. هر وقت این خاطره را برای کسی بازگو می کنم یاد آن لحظه می افتم و خوشحالی تمام وجودم را فرا می گیرد و خنده ام می آید.

 

 دکتر بیگدلی 
یک ونیم سال از اسارتم را پشت سر گذاشته بودم که شخصی به نام دکتر بیگدلی را به اردوگاه آوردند. او مقیم و تبعه ی آمریکا بود و شنیده ها حاکی از آن بود که چند بیمارستان زیر نظرش اداره می شد و اسم و رسمی در آن جا داشت. دکتر، متخصص زنان و زایمان با موهای جوگندمی و حدود چهل تا چهل و پنج سال سن داشت. ظاهرا دکتر بیگدلی از آمریکا به ایران می آید تا دوستش را در خرمشهر ملاقات کند، از قضا جنگ شروع شده و به اسارت دشمن در می آید و در لحظه ی اسارت هرچه سعی می کند با نشان دادن پاسپورت به بعثی ها بفهماند که تبعه ی آمریکاست، آن ها توجهی به گفته هایش نمی کنند. بنابراین عراقی ها او را با خود می برند و بدون هیچ نام و نشانی و بدون اطلاع صلیب سرخی ها به مدت چند سال در یک سلول انفرادی حبس می کنند. بعد از این که به اردوگاه عنبر آوردند صلیب سرخ او را دید و اسمش در لیست آن ها قرار گرفت. پس از آن با نوشتن نامه ای به خانواده اش در آمریکا، همسرش پس از سال ها بی خبری و جستجو، متوجه اسارتش شد. درنتیجه با پیگیری های او از جمله ملاقات با طارق عزیز، وزیر امور خارجه ی وقت عراق و افراد دیگر، دکتر، کمی زودتر از ما آزاد شد و به ایران برگشت ولی دیگر او راضی به رفتن به آمریکا نبود و می گفت: من در این جا گمشده ام را پیدا کردم و آن همه اسم و رسم را رها کرد و در ایران ماندگار شد. دکتر در ظاهر به نماز و احکام اسلامی خیلی جدی نبود. ولی سال ها شکنجه و عذاب و زندانی شدن در یک سلول انفرادی، باعث شده بود روح او پرورش یافته و به خدا نزدیک تر و به فرد بسیار مومن و معتقدی تبدیل شود. طوری که حتی نماز شبش ترک نمی شد و همواره نماز جعفر طیار و دیگر مستحبات را انجام می داد و دائم می گفت: بچه ها هرچی در مورد اسلام و اعمال مستحبی می دونید بهم بگید، من مشتاقانه دنبال این جور چیزام و با انجامشون احساس خوشی و لذت می کنم. از اوایل اسارت هر روز برای درمان و پانسمان ماهیچه ی پای راستم که گوشت و پوستش از بین رفته بود، به درمانگاه اردوگاه می رفتم ولی درمان ها افاقه نمی کرد. تا این که دکتر بیگدلی آمد و در درمانگاه مشغول به کار شد. چندبار هم او با توجه به امکانات کم درمانی، با مالیدن داروهای مختلف در جهت بهبودی پایم تلاش کرد اما بی فایده بود. تا این که یک روز با گاز وازلین زخم پایم را بست و گفت: رفتی آسایشگاه اونو بردار و بذار دوساعت باز بمونه و این کار رو ادامه بده تا شاید پوست در بیاره به جز این کار، چاره ای برا پات پیدا نکردیم. گفته های دکتر را که انجام دادم، بعد از مدتی بهبودی نسبی حاصل شد.

 

 بهمن و درگیری در اردوگاه 
عصر روز چهارم بهمن سال شصت و دو بود که در اردوگاه باز شد و ماشین تلویزیون عراق وارد شد. آن روز سرگرد صبحی در مرخصی بود و سرگرد علی، معاون وی فرماندهی اردوگاه را بر عهده داشت. به دستور او، در کنار قاطع 2 چند نفر از افراد معلوم الحال و مخالف جمهوری اسلامی ایران را آوردند و با فراهم نمودن بساط قمار بر روی میز، قصد فیلمبرداری و تبلیغات سوء علیه اسرای قاطع 2 و حزب اللهی را داشتند. با مشاهده ی این برنامه برای این که همه متوجه شوند ما با این ها نیستیم. ارشدهای ایرانی گفتند برویم داخل آسایشگاه ها ولی بعد گفتیم اگر برویم این افراد را به جای ما نشان خواهند داد. در این هنگام با صدای تکبیر به بیرون ریختیم و با قالب های صابون که به تازگی سهمیه ی ماهانه را تحویل گرفته بودیم، به طرف عراقی ها و خودرو حمله کردیم. چند قالب صابون هم به سر و صورت سرگرد علی خورد اما به سرعت از محوطه دور شد. اسرای قاطع 3 نیز با سر دادن تکبیر با قاطع 2 همصدا شدند و صدای الله اکبر در کل اردوگاه فراگیر و طنین انداز شد. یکی از بچه های جانباز که یک پا داشت، به طرف دوربین رفت و با عصای خود آن را شکست. عراقی ها که وحشت زده بودند، ضمن فرار و ترک محوطه ی اردوگاه، خود را به پشت سیم خاردار رساندند. با شنیدن صدای تیراندازی همه گی به سرعت داخل آسایشگاه ها پناه بردیم ولی متأسفانه یکی از تیرها کمانه کرد و به چشم یکی از بچه ها اصابت و او را از یک چشم نابینا کرد. ( فرد نابینا شده رضا حسینی پور از یزد بود) آن روز پیش از درگیری شام مان را گرفته بودیم. ما که در انتظار عواقب کارمان بودیم سریع نمازمان را خواندیم. سپس درحال خوردن شام بودیم که تعداد زیادی سرباز به آسایشگاه ها ریختند و شروع کردند به تفتیش و بازرسی. آن ها ضمن خالی کردن کیسه ها، هرچه خوراکی داخل کیسه و شام مانده، بود را جمع کردند و بردند. فردا صبح بعثی ها درهای قاطع 2 را باز نکردند و ما بدون صبحانه و نهار در آسایشگاه هایمان محبوس شدیم. به دنبال آن، اسرای قاطع ا3 و بعد قاطع 1 نیز از گرفتن غذا سرباز زدند. با فراگیر شدن این اعتصاب، عاقبت به دستور فرمانده، درهای قاطع 2 هم باز شد و غذای بقیه ی اعتصاب کننده ها را هم دادند. دستاورد این درگیری این بود که تا پایان اسارت هیچ خبرنگار و فیلمبرداری جرأت نکرد وارد اردوگاه عنبر و اردوگاه دیگر شود.

✅ وظیفه گردان شما دقیقا چی بود؟

نقش گردان ۲۲ ذوالفقار، تامین عبور در جاده و روسازی آن و در کل، سرپا نگه داشتن جاده بود تا ترابری به موقع چند صد دستگاه ماشین انجام گیرد. با این روند، هر اتفاقی که می افتاد، سراسر جاده را باید را باید می چرخیدیم و همه جا حاضر بودیم. بنابراین نقش اورژانس جاده هم به عهده ما بود. دو دستگاه موتور و یک ماشین سبک داشتیم. در بیشتر حوادثی که در جاده اتفاق می افتاد، با وسیله ای که در اختیار داشتیم، قبل از تیم های امداد و نجات و تشکیلات بهداری سر حادثه حاضر می شدیم. حاج جان نثار، حاج حسین رحیمی و بنده توفیق بیشتری داشتیم.
حاج جان نثار در مورد کار جاده طوری حساس بود که وقتی ترکش به ایشان خورد، هر کاری کردیم به عقب نرفت. سرش را باندپیچی کرد و کار را ادامه داد. در آن جاده محلی بود که اسمش را پیچ شهادت گذاشته بودیم. زمان مشخص کرده بودیم. صدای سوت توپ که می آمد، باید به سرعت از آنجا رد می شدیم، وگرنه، بدون استثناء باید گلوله می خوردیم. ده ها بار امتحان کردیم. زمانی که زوزه توپ می آمد، باید فاصله ۴۰ تا ۵۰ متری را به وسیله موتور با سرعت ۶۰ تا ۷۰ کیلومتر در ساعت رد می شدیم.

 

✅ از حوادثی که در طول کار اتفاق افتاد، صحنه هایی هست که بتوانید تعریفش کنید؟

در این مسیر، ما چند بار با صحنه های عجیب روبرو شدیم. پایگاه های کوچکی برای پدافند ایجاد کرده بودیم که یک ماشین پشتیبان داشت. مجبور بودند سوختنشان را با تانکر تامین کنند. یک بار در اواسط کار بود. یک تانکر داخل جاده در حرکت بود. گلوله توپی درست به تویوتایی خورد که یک تن بنزین و دو تا سرنشین داشت. تا ما برسیم، بچه ها با لودر روی تویوتا خاک ریخته بودند تا خاموش شود. کل تویوتا زیر خاک بود. خاک ها را پس زدیم تا جنازه های مطهر را درآوردیم.


✅ توانستید جنازه ها را بیرون بیاورید؟ 

بله. اما شما فکر می کنید که از جنازه مطهر شهدا چقدر توانستیم جمع کنیم؟ باور کنید از سر یک آدم بزرگ، اندازه یک توپ بیسبال مانده بود! یعنی سر شهید ذوب و جمع شده بود. از جنازه های ۷۰ یا ۸۰ کیلیویی، بیش تر از ۵ تا ۱۰ کیلو نتوانستیم داخل گونی ها بگذاریم. روحیه ای که بچه ها داشتند، عجیب تر بود. ماشین ها کاروانی می آمدند. ماشین بعدی که با سرعت ۶۰ یا ۷۰ کیلومتر در ساعت می آمد، می دید که همکارش جلوی چشمانش شهید شده و لازمه اش این بود که بترسد و کار تعطیل شود، ولی این اتفاق نمی افتاد، علی رغم اینکه می دیدند این سرنوشت در انتظار ایشان هم هست، کار را رها نمی کردند..یک روز که سرکار خود می رفتیم، صدای انفجار توپی آمد. رسیدیم و دیدیم که گلوله توپ درست به اتاق جلوی مایلر خورده است. راننده کمپرسی جوانی بود که بیست و چهار یا بیست و پنج سال بیش تر نداشت. با حاج جان نثار آتش را به زور خاموش کردیم. خواستیم که از جنازه مطهر، چیزی برای خانواده محترمش بفرستیم. من از یک طرف و حاج جان نثار هم از طرف دیگر ماشین بالا رفتیم. دیدم از راننده شصت هفتاد کیلویی هیچ چیزی نیست؛ جزء تکه ای از گوش و تکه های پوست سرش که ۱۰۰ گرم هم نمی شد. توپ طوری خورده بود که ماشین انگار راننده نداشت! عکس دخترش را که در آفتاب گیر ماشین بود و پلاکش را در نایلونی پیچیدیم و فرستادیم.
پیرمردی بود به نام حاج محمد که ریش بلندی داشت. یک ماشین کمپرسی آبی رنگ غنیمتی را از داخل جزیره با لنج آورده بودند و حاج محمد با آن کار می کرد. وقتی جوان ها یک شیفت ۸ ساعته را به زور کار می کردند، این پیرمرد دو شیفت کار می کرد. علاوه بر این، رجز می خواندند و به دیگران روحیه هم می داد. تقریبا آخرهای کار بود که گلوله توپی آمد و درست به اتاقش خورد. هیچ چیزی از جنازه مطهرش باقی نماند.
حاج اسماعیل حسنی، یکی از رانندگان کمپرسی فوق العاده ما بود و همیشه با سرعت زیاد رانندگی می کرد. هر کسی که در جاده ایشان را می شناخت، سریع کنار می کشید تا او رد شود. مثل برق و باد سرویسش را انجام می داد. به صورت زیگزاگ هم می رفت و با موشک تاو بازی می کرد که کار هر کسی نبود. یک روز موشک هدایت شونده ای، ماشین حاج اسماعیل را گرا گرفت. با چند دهم ثانیه تاخیر، موشکی که ممکن بود راننده و اتاق کمپرسی را با هم بزند، به فاصله بین اتاق راننده و اتاق باز اصابت کرد، ترکش هایش از کنار به حاج اسماعیل خورد و او را با ماشینش در هور انداخت. او را با ماشینش از داخل هور بیرون کشیدیم. موج موشک او را گرفته بود، دندانش شکسته و صورتش خراش برداشته بود.
آن رشادت ها، حاج اسماعیل را ارضا نمی کرد. یک بار به صورت رزمنده با آقای عزت مصطفوی به جزیره رفتند. هر دو بالای ۱۰۰ کیلو وزن داشتند و قدرتمند هم بودند. دوشکا گرفته و شروع کرده بودند به زدن. اما با انفجار موشک سر و صورتشان زخمی شده بود. ترکشی هم به دهان آقای عزت مصطفوی خورده و دندانهایش را شکسته بود. وقتی برگشتند، آقا عزت گفت که به جزیره رفتم، اما توی دهنم زدند و گفتند که برو کارت رو بکن جهادی، اینجا چی کار می کنی؟

 تمرین کاراته در آسایشگاه 
یکی از ورزش هایی که در اسارت انجام می دادیم تمرین کاراته در آسایشگاه بود. برای این که عراقی ها متوجه نشوند سه، چهار نفر نگهبان خودی در آسایشگاه می گذاشتیم و دور از چشم نگهبانان عراقی چند نفر مشغول تمرین می شدند. علیرضا خلخالی که خط 7 کاراته را داشت و به تنهایی به چند نفر حریف بود، مربی شان می شد. خوب یادم هست موقعی که به خاطر کشیدن عکس شاه و تئاتر سه روز حبس مان کردند و به ما غذا ندادند، برای این که بیکار نمانیم، روزی دو، سه بار تئاتر بازی می کردیم. ولی بعد، علیرضا خلخالی گفت: بچه ها بیایید به شما کاراته یاد بدم! چه کسی می تونه حریف تمرینی من باشه و باهام مبارزه کنه؟ بدون معطلی گفتم: من می تونم ولی مواظب باش منو نزنیا؟! گفت: مواظبم. علیرضا با آن که رزمی کار بود، نمی توانست ضربه هایش را خوب کنترل کند. درحال تمرین، اولین مشتش را که به طرفم آورد، خورد به معده ام. ضربه چنان محکم بود که برای چند ثانیه نفسم بند آمد و رنگم سرخ شد! وقتی نفسم برگشت، نفس زنان گفتم: علیرضا چرا این طوری ضربه زدی؟! گفت: آره مرتضی، کمی زیاده روی کردم! با خود گفتم: می زنه ناکارم می کنه! بنابراین از تمرین کنار کشیدم. بعد از من، حسنعلی طاهرخانی که اهل تاکستان بود، داوطلب تمرین شد. علیرضا همین که خواست فنی اجرا کند، ناگهان با آرنجش زد لبه ی چشم حسنعلی پاره شد! گفتم: مرد حسابی بازم که .... ! گفت: بابا نمی دونم چرا این طوری می شه ! گفتم: این چه وضعشه کنترل نداری نزن دیگه! بعد زخمش را سریع پانسمان کردیم تا عراقی ها متوجه نشوند. اگر می فهمیدند واویلا بود!

خواب احمد پاکدامن 
علاوه بر قرآن، کتب مختلفی جهت مطالعه و آموزش از طریق صلیب سرخ و زیرنظر بعثی ها در اختیار ما قرار می گرفت. از جمله ی این ها، کتب درسی بود که به درخواست اسرا و به تعداد محدود از ایران می آمد و کتاب های مختلف عربی که خود عراقی ها در اختیار ما قرار می دادند، مانند: جامع الدروس عربی، صرف و نحو عربی و ... . چون تعداد کتاب ها کم بود، نوبتی بین اسرای اردوگاه می چرخید! به همین خاطر، صفحاتشان از هم جدا شده و از بین می رفت. برای جلوگیری از آن، کتاب ها را می دادند تا بدوزم. پس از مدتی چون مشغله ام زیاد بود و کارهایی همچون: ساعت سازی، ساخت وسایل تئاتر و ... انجام می دادم، وقت کافی برای دوختن کتاب ها نمی ماند. به همین علت به درخواست یکی از دوستان به نام محمد شفیع شفیعی که همشهری و هم خرج بودیم و ارتباط صمیمی و نزدیکی با همدیگر داشتیم، تابیدن نخ(نخ ها را از باز کردن نخ زیرپوش ها تهیه می کردیم. )دوخت کتاب را به او یاد دادم. من می دوختم و او نگاه می کرد تا این که در مدت دو، سه جلسه یاد گرفت و شروع به دوختن کرد. یک روز از بس کار کرد و کتاب دوخت که کمرش دچار خمیده گی و درد شدید شد. درمانگاه که بردیمش، دکتر به او پیشنهاد کرد، از آشپزخانه تخته های صاف جعبه های ارزاق را پیدا کند و یک سر آن را از پشت به گردن و سر دیگر را به شکم و کمرش ببندد تا وقتی که خوب شود. این کار را کرد تا این که به مرور حالش بهتر شد. روزی من و آقای شفیعی، برای این که نخ زود تمام نشود به اندازه ی طول آسایشگاه مشغول تابیدن آن شدیم. احمد پاکدامن هم در وسط آسایشگاه خوابیده بود. چون نخ دراز بود، دائما از وسط پیچ خورده و جمع می شد و ما مجبور می شدیم از دو سر، نخ را بکشیم تا صاف شود. در یکی از این پیچ خوردن ها و جمع شدن ها، نخ لای انگشتان پای احمد پاکدامن گیر کرد! ما که نخ را می کشیدیم ناگهان احمد با وحشت و سراسیمه از خواب پرید و فریاد بلندی کشید! رنگش پریده بود! گفتم: احمد چی شده؟ در حالی که نفس نفس می زد و خیس عرق شده بود، گفت: مرتضی خواب مار می دیدم که می خواست نیشم بزنه. خیال کردم که لای انگشتام ماره! لحظاتی بعد که آرام گرفت، از او بابت این کار معذرت خواهی کردیم.

خاطره ی احمد پاکدامن 
احمد پاکدامن ( از بچه های سپاه بود و دست راستش هم قطع شده بود. بین سال های 63 و 64 وقتی با تعویض اسرا برگشت به ایران، آن روز نگهبان در مرخصی به سر می برد.) تعریف می کرد، روزی با چند نفر از بچه ها دور هم نشسته بودیم. از خاطرات قبل از اسارتم می گفتم. کمتر از 17-18 سالم بود. 30 اسیر عراقی رو سپردند دستم تا ببرم عقب! یکی از این اسرا شلوغ می کرد و به عربی چیزهایی به بقیه می گفت و خط می داد. چند بار هم بهش تذکر دادم. دیدم فایده نداره، برای ترساندن و ساکت کردنش ماشه را کشیدم و چند تیر کور به سمتی شلیک کردم. یک آن همه گی به طرفم هجوم آوردند! من که غافلگیر و دستپاچه شده بودم، همه شان را به رگبار بستم! در این حال و هوا که گرم تعریف بودم ناگهان سروکله ی نگهبان عراقی پیدا شد. بچه ها آن قدر مجذوب صحبت هایم شده بودندکه متوجه حضورش نشدند! همین که گفتم به رگبار بستمشون، یکدفعه یکی از بچه ها با هول و ولا و به آهستگی گفت : نگهبان، نگهبان! با خونسردی ادامه دادم و گفتم: به رگبار که بستم یکدفعه از خواب پریدم و متوجه شدم که خواب می دیدم! نگهبان که حرف هایم را شنیده بود، در حالی که نگاهی خون آلود بهم می کرد، گفت: چی! همه رو زدی کشتی ؟! من که از دیدنش جا خورده بودم گفتم: تو خواب اینارو می دیدم! او که از چشمانش کینه و نفرت زبانه می کشید و به شدت عصبانی و خشمگین بود گفت: نه خواب نمی دیدی، تو سی نفر از ماها رو کشتی! گفتم: نه داشتم خواب می دیدم. این طور به بچه ها تعریف می کردم که هیجان آور بشه! آن روز قضیه به خیر گذشت و نگهبان عراقی راهش را گرفت و رفت اما می دانستم که ول کن ماجرا نیست و به زودی به سراغم خواهد آمد. چندروز بعد در کنار آسایشگاه ایستاده بودم که دیدم آن نگهبان عراقی با چند نفر دیگر دنبال من می گردند. خود را به خدا سپردم و چند بار آیه ی« و جعلنا» (و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشینهم فهم لا یبصرون و در پیش روی آنان سدی قرار دادیم، و در پشت سرشان سدی، و چشمانشان را پوشانده ایم، لذا نمی بینند. سوره یس آیه 9) را خواندم. آمدند داخل و همه را دور آسایشگاه به صف کردند. سه بار گشتند ولی پیدایم نکردند. بعد سراغ آسایشگاه دیگری رفتند.

پالتوی دکتر مجیدی 
دکتر مجید جلالوند پالتویی داشت بلند، با جیب های زیاد و گشاد، شبیه پالتوهای ژاندارمری قدیم که راز پوشیدن آن حتی در گرمای تابستان برای هیچ یک از اسرای اردوگاه پوشیده نبود و همه می دانستند هفته ای دوبار، آن هم به مدت نیم ساعت که داروخانه باز بود، دکتر به آن جا می رفت و با پرت کردن حواس مسئول داروخانه، به طور مخفیانه تعدادی دارو کش می رفت ( داروهایی که پزشک عراقی تجویز می کرد و به اسرا می دادند خیلی کم بود) و در جیب های پالتواش پنهان می کرد و به بچه ها تحویل می داد.

مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان به شماره ثبت ۳۶۸ و با عنایت به آگهی دعوت شماره ۲۲۱۹۵۴/ک/۰۰ مورخ ۱۴۰۰/۵/۳۱ ، در روز دوشنبه مورخ ۱۴۰۰/۶/۱۵ رأس ساعت ۱۸ ، با حضور اکثریت اعضاء هیات امناء در محل قانونی کانون با دستورات ذیل برگزار گردید.

کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان پیرو انتشار روزانه زندگینامه سردار جهادگر شهید حاج کمال الدین جان نثار از طریق کانال تلگرام و اینستاگرام  کانون استان ،مسابقه پیامکی به مناسبت هفته دفاع مقدس برگزار می کند:

سوالات مسابقه :

1-  شهید جان نثار در چه زمانی مسئولیت ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان را در منطقه عملیاتی میمک بر عهده گرفتند؟

2- در سال 1361 دستور بازسازی کدام مناطق جنگ زده به جهاد زنجان سپرده شد؟

3- شهید جان نثار با سمت فرماندهی ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی فعالیت خود را در کدام منطقه آغاز کرد؟

پاسخ صحیح خود را به شماره تلگرام 09218041737  این کانون و یا از طریق سامانه پیام کوتاه 3000241222 تا پایان هفته دفاع مقدس 1400/7/7 ارسال نمایید.

جوایز مسابقه :

به 8 نفر از شرکت کنندگان که پاسخ صحیح هر سه سوال را ارسال نمایند به قید قرعه مبلغ 5.000.000 ریال اهدا خواهد شد.

✅ فقط به استان زنجان فراخوان زدید یا به تمام استان ها؟

به همه استان های کشور. جهاد هر چه در توان داشت، آورد. آن موقع، مایلرها را جدید خریده بودند. بهترین ماشین برای آن منطقه، دامپتراک بود که بعدا در حد خیلی محدود به کار گرفته شد. بیشتر کامیون های دولتی، مایلر بود، ولی تعدادشان خیلی کم بود.
بین تیم های مهندسی تقسیم کار شد. سه گردان دیگر می بایست عملیات دپو، بارگیری و حمل خاک را انجام می دادند و گردان ما هم کار تامین مصالح روسازی، به روز کردن بستر برای تامین عبور آزاد جاده، ترمیم و نگهداری جاده را برای تردد بر عهده داشت. اما فصل بارندگی بود و باران هم با کار راه سازی با خاک، صد در صد مغایرت داشت. وقتی باران می آمد، عزا می گرفتیم. کار جاده به این حساسیتی تعطیل می شد و هیچ ماشین لاستیکی قادر به حرکت در روی آن نبود. حتی شنی دارها به زور تردد می کردند. اگر مصالح روسازی و شن روی جاده نمی ریختیم، هر کاری که می کردیم، کار با اولین بارندگی قطع می شد.
به این دلیل همزمان با پیشرفت زیرسازی، باید روسازی جاده را نیز انجام می دادیم. دو هزار دستگاه ماشین نیاز داشتیم که سه شیفت بتوانند کار کنند. اما نه استعداد خود مجموعه وزارتخانه اقتضاء می کرد که این حجم از ماشین آلات و تعداد کمپرسی داشته باشد و نه مجموعه سپاه.

✅ از کجا ماشین های کمپرسی را تهیه کردید؟

قرار شد کمپرسی های مردمی را به کار بگیریم. دوباره به کل کشور فراخوان زده شد. آن موقع جهاد یک هماهنگی در ستاد مرکزی پشتیبانی جنگ صورت داد تا با همکاری ارگان های دیگر، نیروهای مردمی که دارای دستگاه کمپرسی هستند ۱۵ روز به ۱۵ روز ماموریت بگیرند و به منطقه بیایند. نزدیک به ۱۰۰۰دستگاه کمپرسی های مردمی آمدند. اما مشکل آنها این بود که در روز به هیچ وجه نمی توانستیم از آنها استفاده کنیم؛ چون آن قدر رنگارنگ بودند که نمی توانستیم با گل مالی و لجن مالی استتارشان کنیم. ضمن اینکه نمی خواستیم اینها را دم تیغ سلاخی صدام ببریم.
ماموریت اینها را جدا کردیم و گفتیم که بروید و از رامهرمز که نزدیک به ۲۰۰ کیلومتر با منطقه فاصله داشت، شن برای روسازی جاده بیاورید. بعد آن را در پنج کیاومتری منطقه عملیاتی تخلیه کنید و برگردید. اینها باید طوری می آمدند که بعد از طلوع آفتاب آنجا نباشند. چون به محض اینکه هوا روشن می شد، هواپیماهای عراقی می آمدند و صف چند کیلومتری درست شده با ماشین های رنگارنگ را به راحتی می زدند.

✅ شیوه کارتان چه جوری بود؟

شیوه کار هم این بود که بولدوزرها، ماسه بادی رویی منطقه را کنار می زدند. وقتی معدن رس پیدا می شد، مثل خاکریز زدن، خاک رس را لایه به لایه دپو می کردند تا هوا بخورد. چون می بایست خاک خشک حمل می کردیم تا هم چسبندگی در داخل اتاق کمپرسی کم باشد و هم هنگام تخلیه داخل هور، بولدوزر بتواند به راحتی روی آن کار کند.
بعد از دپو توسط بولدوزرها، لودرها بارگیری می کردند. کمپرسی ها ی مجموعه پشتیبانی آن را حمل می کردند و روی جاده می آوردند. ماشین را سر و ته می کردند و پشت به پشت خالی می کردند. بعد بولدوزر خاک را داخل هور هل می داد. در اثر تردد چرخ های شنی دستگاه های غول پیکر ۴۰ تا ۵۰ تنی بولدوزر، خاک غلتک می خورد و فشردگی لازم برای خاک ریخته شده ایجاد می شد. کار این گونه پیش می رفت.
به محض اینکه جاده کمی پیش می رفت، شن ریزی می کردیم. گریدر و غلتک می گذاشتیم و جاده را طوری آماده می کردیم که ماشین ها بتوانند تردد کنند. ولی کار چندان راحت نبود. می خواستیم جاده ای با کار بیست و چهار ساعته بسازیم، در حالی که کاملا در تیررس دشمن و در معرض دید او بودیم و برای هواپیمای جنگی، جاده ای به عرض بیست متر در داخل هور، نقطه و سیبل راحتی به حساب می آمد.

در هنگام شب و تاریکی چطور بر روی جاده کار می کردید؟

بچه ها فانوس می چیدند. چون اگر ماشینی منحرف می شد، به داخل هور می افتاد. اگر ماشینی هم با بار داخل هور می افتاد، با جرثقیل ۵۰ تنی هم نمی شد بیرونش آورد. شرایط کار در منطقه خیلی سخت و بی سابقه بود. عراقی ها وقتی دیدند که ما چه کار می کنیم، فهمیدند اگر این جاده به جزیره برسد، کارشان تمام است. زدن با قبضه های هشت تایی را شروع کردند. گرای جاده را هم گرفته بودند. روزها هم هلی کوپترها می آمدند و با موشک های تاو، اتاقک جلوی راننده را هدف گیری می کردند. طوری می زدند که راننده با اتاق جلوی ماشین منهدم می شد. ردخور هم نداشت.
موضوع مهم این بود که بسیجی، سپاهی، ارتشی و جهادی، همه جان خودشان را آورده بودند و نهایتا جانشان را از دست می دادند. چون دستگاه در اختیار نیروهای موظف، از آن خودشان نبود. متعلق به دولت بود و فقط جان خودشان را آورده بودند، ماموریت هم داشتند و تحت امر بودند. اینها اگر در معرض توپ و تانک قرار می گرفتند، چون خودشان راهشان را انتخاب کرده و داوطلبانه آمده بودند، مشکل چندانی نبود. اما نیروهایی که مردمی بودند، با نیروهای جهاد خیلی فرق می کردند.

نیروهای مردمی چه فرق یا مزیتی با نیروهای دولتی داشتند؟

مزیت کمپرسی های مردمی این بود که نه حقوق آن چنانی می گرفتند و نه امریه رسمی داشتند. این نیروهای داوطلب، اموالشان را هم آورده بودند. در عوض به اینها چه داده می شد؛ حداکثر دو جفت لاستیک. کلی هم سرشان منت می گذاشتیم که بیا و ۱۵ روز در زیر آتش شدید دشمن کار کن، می خواهیم دو جفت لاستیک به شما بدهیم.
اگر از راس تا پایین همه عواملی که درگیر جنگ بودند را در نظر بگیریم، هیچ قشری به اندازه صاحبان کمپرسی های مردمی ایثارگری نکرده اند، ولی متاسفانه امروزه هیچ اسمی از آنها نیست. این بندگان خدا، علاوه بر جان خودشان، کمپرسی ای را که هست و نیست زندگی شان بود، آورده بودند. ما هر چه قدر وزن ایثارگری یا وزن مایه گذاشتن را در جنگ حساب کنیم و امتیاز بدهیم، به وزن و امتیاز صاحبان کمپرسی های مردمی نمی رسد.
در طول روز، گریدرها، غلتک ها و آب پاش هایی که متعلق به خودمان بودند کار می کردند. چون دغدغه کار را داشتیم، جزایر را می دیدیم و صدای بمباران ها را هم می شنیدیم، از ماشین های سبکی که می رفتند و می آمدند هم خبر می گرفتیم، با بی سیم هم ارتباط رادیویی داشتیم و می دانستیم که بچه ها در جزایر تحت فشار هستند و می گفتند که اگر جاده تمام نشود و ادوات سنگین نرسد، اینجا دیگر قابل تحمل نیست.
طی هفتاد و چند روزی که کار احداث جاده طول کشید، معمولا هر شب با حاج جان نثار می رفتیم و پیشرفت کار را متر می کردیم. هر روز تقریبا هشتاد تا صد متر پیش می رفتیم که پیشرفت خیلی خوبی بود. بعد، نوبت وظیفه دیگر بود. می بایست در حداقل زمان ممکن، تخلیه بار کمپرسی هایی که مصالح روسازی را می آوردند، انجام دهیم تا در تیررس دشمن قرار نگیرند و صدمه نبینند. این در حالی بود که ما نقطه اجبار هم داشتیم.

✅ چه اجباری در کار تخلیه بار کمپرسی های مردمی بود؟

هوا که روشن می شد، عراق امان نمی داد. باید چهارصد تا هفتصد کمپرسی که هرشب از رامهرمز و اندیمشک شن بار می زدند و می آوردند تا طلوع فجر بارشان را خالی و آنها سر و ته می کردیم. آنها مجبور بودند، شبانه با چراغ خاموش حرکت کنند.


شما چه تمهیداتی به کار می بردید؟

چراغ که نمی توانستیم روشن کنیم. محدودیت عرض هم داشتیم و دو طرف جاده آب بود؛ راننده های کمپرسی ها هم به منطقه آشنا نبودند. می آمدیم و در هر کیلومتری فانوس روشن می کردیم و در دو طرف جاده و در پناه خاکریزها می چیدیم که توسط دشمن دیده نشوند. اینها چراغ های راهنما برای کمپرسی ها می شد.
حساب کنید که تدارکات، تامین خورد و خوراک خدمه چند صد دستگاه کمپرسی، صبحانه، ناهار و شام آنها، تعمیرات ماشین ها، آوردن قطعات، رساندن مکانیک و همه اینها چقدر کار می برد. با این تمهیدات کارها انجام می شد. به این راحتی نبود. ساعت ۱۱ شب با حاج جان نثار و مجموعه نیروهایمان می آمدیم و چرتی می زدیم. ساعت دو بیدار می شدیم و تا ساعت چهار یا پنج صبح همه کمپرسی ها را تخلیه می کردیم. مردمی ها را مجبور بودیم که این طور مدیریت و ساماندهی کنیم. عرض جاده هم طوری بود که وقتی توپ یا خمپاره ای به آن می خورد، راننده تازه آمده و جنگ ندیده، دست و پایش را گم می کرد. در این شرایط، سر و ته کردن کمپرسی یک معضل جدی بود؛ بخصوص اگر باران هم می بارید.

✅ این ایستگاه صلواتی چه مشخصاتی داشت؟

چون با دست عزیزان و اقشار مختلف شهرمان اداره شد، مردمی مردمی بود. تنها نقش ما آماده کردن و تسطیح محوطه، دپو کردن خاک در پیرامون آن و حفاظت از ایستگاه بود. صفر تا ۱۰۰ درصد یک ایستگاه صلواتی را به راه انداختیم.
نیروهای همه لشکرها، تیپ های رزمی و جهادی ها می آمدند و آنجا تقویت روحی می شدند، تجدید قوایی کرده و دوباره به محل کار خود برمی گشتند. از خیاطی و آرایشگاه صلواتی گرفته تا حمام صلواتی؛ هر چه که فکر کنید برای پشتیبانی از یک رزمنده لازم بود در آنجا فراهم کرده بودیم. چند هزار رزمنده ای که در منطقه بودند، به تناوب به آنجا می آمدند و می رفتند. همه چیز را هم خود مردم تامین می کردند. وقتی به ستاد پشتیبانی زنجان فراخوان می زدند، بازاری، اداری، کاسب و ... به آنجا می آمدند و موقع آمدن هم، چندین دستگاه کامیون پر از امکانات می آوردند. هر روز چندین دیگ پر از شربت صلواتی توزیع می شد. آش می پختند و بین رزمنده ها توزیع می کردند. به جرات می توانم بگویم که در هیچ نقطه ای از مناطق جنگی، ایستگاهی مانند سه راهی فتح تکرار نشد.

✅ از بچه های پشتیبانی زنجان چه کسانی حضور دائمی داشتند؟

حاج خلیل علیگو، حاج رضا خدایاری، حاج علی دربانی، حاج اکبر بیات و خیلی از دوستان که الان حضور ذهن ندارم. همه از بچه های زنجان بودند و اکثرا هم از ادارات دیگر و شغل های آزاد. آدم هایی مخلص و وارسته بودند مانند مرحوم تقی (که فامیلی اش یادم رفته). چرخشی هم می آمدند. پانزده روز می آمدند و می ماندند و بعد از آن با کسان دیگر تعویض می شدند. بعد از این عملیات که توفیق شرکت در تمام عملیات های بزرگ را پیدا کردم و حتی در عملیات قبل از آن هم مثل آن ایستگاه صلواتی اصلا سابقه نداشت و تکرار هم نشد. این ایستگاه صلواتی بعد از پایان یافتن عملیات خیبر برچیده شد.

✅ عملیات خیبر که شروع شد، شما چه کار کردید؟

عملیات از چند محور شروع شد. کل جزیره شمالی و ۸۰ درصد جزیره جنوبی به تصرف نیروهای رزمنده سپاه و بسیج درآمد، ولی با کمال تاسف بخش خیلی کوچکی از جنوب جزیره جنوبی در محور طلائیه را نتوانستند الحاق کنند. چون عراق می دانست که در عقبه ما ۱۴ کیلومتر آب هست، بنابراین سنگین ترین پاتک ها را اجرا می کرد. دو تا جزیره داخل آب کاملا مشخص و مثل سیبل تیراندازی بود. با هلی کوپترها و موشک ها به طور وحشتناک و شبانه روزی زمین جزیره را بمباران و موشک باران می کردند. انگار که می خواستند خاک جزیره را شخم بزنند. متاسفانه عراق برای اولین بار رسما از بمب های شیمیایی در این عملیات استفاده کرد. برای اینکه به هر قیمتی شده نگذارد جای پای ما محکم شود.

✅ در جزیره دستگاه های مهندسی وجود داشت؟

دستگاه های مهندسی در جزیره شامل چند لودر، بولدوزر و کمپرسی بود که بچه های سپاه غنیمت گرفته بودند. یک تیم از قرارگاه مامور شد که به جزیره برود. بخشی هم از نیروهای ما بودند.فقط رانندگان و اپراتور ماشین آلات را فرستادیم. ما را نهی کردند و گفتند تا جاده مطمئنی نسازید، رفتن به جزیره شرعا حرام است. نیروها را با قایق فرستادیم تا با دستگاه های غنیمتی دشمن، خاکریزها و آشیانه های لازم را برای رزمنده ها و ادوات پشتیبانی احداث کنند.
برای اینکه جزایر را بتوانند تثبیت کنند، ابتدایی ترین و اولین کار این بود که حداقل دسترسی مطمئن در حد یک ماشین سبک که بتواند ادوات و ابزار اولیه را به جزیره برساند، فراهم شود.
مرکز تحقیقات مهندسی جهاد کار طراحی پل شناوری به طول 14 کیلومتر در روی آب را شروع کرد که بتواند ماشین تویوتا را با یک تن بار عبور دهد. در طول کمتر از یک ماه، مطالعه، ساخت، حمل، نصب و مونتاژ پل شناور خیبر صورت گرفت. مزیت این پل در مونتاژ کردن راحت آن بود. هرگاه در اثر حمله دشمن قسمتی از آن منهدم می شد، بلافاصله تکه منهدم شده را جایگزین کرده و ارتباط دوباره برقرار می شد. اما اولا رفت و آمد از روی این پل یک طرفه بود و ثانیا حداکثر توان مقاومت آن برای یک تویوتا با باری معادل 800 کیلو تا یک تن بود. بنابراین این پل قادر به عبور دستگاه های سنگینی مانند پی ان پی، تانک، توپخانه، بولدوزر و لودر نبود.

✅ به جای پل شناور باید چه کار می کردید؟

این شرایط موجب شد تا نیاز به جاده خاکی احساس شود. قرارگاه خاتم الانبیاء به قرارگاه مرکزی و حمزه جهاد ابلاغ کرد که جاده ای می خواهیم که تثبیت شده باشد و دشمن نتواند آن را منهدم کند. #حاج جان نثار به آنجا رفته بود. ایشان آمد و این را ابلاغ کرد. باید در داخل هور جاده ای به طول ۱۴ کیلومتر و در عرض حداقل ۲۰ متر احداث می کردیم تا دستگاه های سنگین بتوانند از روی این جاده بروند و بیایند. همچنین باید در دو طرف جاده، خاکریز و جان پناه برای حفاظت از شلیک دشمن ایجاد می کردیم که یک متر هم بالاتر از آب باشد. با در نظر گرفتن این مشخصات و شیب معقولی که باید داشته باشد. قاعده آن هم می بایست ۲۵ یا ۲۶ متر باشد. این جاده حداقل به دو میلیون متر مکعب خاک نیاز داشت که تهیه آن کار چندان ساده ای نبود.

✅چه پیشنهاداتی برای احداث جاده دادند؟ 

برای طراحی و احداث جاده و پیش بینی عملیات اجرایی، جلسات متعددی در قرارگاه تشکیل شد. در ابتدا کار را خیلی آسان گرفتند. چون فرماندهی این کار با قرارگاه مرکزی بود پیشنهاد کردند که برویم و هرچه قدر که می توانیم آهن های قراضه، تانک ها و بولدوزرهای سوخته، پی ام پی و کمپرسی های منهدم شده را از بیابان های اهواز و خوزستان جمع کنیم، بیاوریم و داخل هور بریزیم و رویش را هم با خاک بپوشانیم.
همه نیروها و امکانات قرارگاه مرکزی، قرارگاه حمزه و قرارگاه کربلا بسیج شدند. رفتند و هرچه در دشت خوزستان بود، بار زدند و آوردند. همه آنها را که ریختیم، بیشتر از صد متر نتوانستیم جلو برویم. این گزینه منتفی شد. باید به دنبال خاک می رفتیم. اما خاک معمولی با آب سازگاری نداشت. خاک منطقه هم به عمق یکی دو متر از جنس ماسه و بسیار ریز بود و هرچه می ریختیم در هور گم می شد. قرار شد ماسه سنگ های شمال سوسنگرد و تپه های الله اکبر را امتحان کنیم. بچه ها نمونه هایی آوردند. آن موقع آقای محمدهادی مقدم، مسئول مهندسی قرارگاه کربلا مریض بود و در داخل قرارگاه استراحت می کرد. با حاج جان نثار و آقای کریم نیکجو رفتیم و ایشان را در بستر بیماری ملاقات کردیم. نمونه هم بردیم. گفتیم که شاید بهترین مصالح همین باشد و دوام بیاورد. البته تا به حال امتحان نکرده بودیم. ایشان هم با حال ناخوششان تایید کرد و گفت که به امتحانش می ارزد.تمام امکانات ترابری قرارگاه مرکزی و هرچه امکانات و ادوات مهندسی چهار گردان قرارگاه حمزه مانند لودر، بولدوزر و کمپرسی داشتیم، بسیج کردیم و شبانه سراغ آن کوه ها رفتیم. بولدوزرها دپوی خاک ها را شروع کردند و لودرها مشغول بارگیری شدند. شب تا صبح آوردیم و داخل هور ریختیم. صبح برای کنترل عملیات شبانه مان رفتیم تا ببینیم که ثمری داشته یا نه. دیدیم آثاری از ماسه سنگ ها نیست و نتیجه کار تقریبا صفر بود. کاملا مستاصل شدیم.
با دوستان نشستیم و هم فکری کردیم. تنها راه این بود که خاک رس پیدا کنیم. در آن شرایط، هیچ خاکی به غیر از خاک رس جواب نمی داد. اما خاک رس را در بیابان خوزستان از کجا باید پیدا می کردیم. مانده بودیم که چه کار کنیم. هیچ چیز به ذهنمان نمی رسید. اما خدا به قلب یکی از بچه ها الهام کرد که همانجا زمین را بکنید. گفتیم که اینجا فقط ماسه هست، رس کجا بود!
قرار شد هر گردان، تیمی را برای جستجوی معدن رس بگمارد. شیوه هم این گونه بود که بولدوزر را می بردیم، ریپر می زدیم و ماسه های بادی را دپو می کردیم. ناگهان در زیر آن ماسه بادی روان، رس سرخ رنگی نمایان شد. امتحانش کردیم و دیدیم بسیار عالی است. خوشبختانه اکثر بچه ها هم که برای ماموریت شناسایی رفتند. به معادن رس رسیدند. باور کردنی نبود. در تمام دشت به وسعت چندین کیلومتر مربع، هر چقدر که نیاز داشتیم، شاید هزار برابر نیازمان در دل خاک منطقه، خاک رس موجود بود. گفتیم بهتر است نزدیک ترین نقطه را که به جهت ترابری اقتضاء می کند، انتخاب کنیم. از آن طرف هم فرجه زمانی بسیار کمی داشتیم. باید این جاده را به سرعت می ساختیم تا بتوانیم برای مواقع پدافندی تثبیت کنیم . کار عادی هم نبود. باید زیر حجم سنگین آتش راه سازی می کردیم. از اولین روز هم اسم جاده را جاده سیدالشهدا گذاشتیم.
بعد از کشف معادن رس، بچه ها از خوشحالی سر از پا نمی شناختند. آستین ها را بالا زدیم و ماموریت را شروع کردیم. اما به ماشین های زیادی نیاز داشتیم. برای این کار از طریق جهاد فراخوان زدند.

✅? گرمای تابستان طارم مانع کار نشد؟

نه. منتها چون کار در موقع نامناسبی شروع شد، آفتاب که به این تیرها می تابید، قیر مقداری نرم می شد، از دل تیر چوبی می جوشید و بیرون می زد. چون قیر توام با اسید بود، تقریبا همه بچه های درگیر در عملیات اجرای شبکه، یک مورد پوست اندازی کردند؛ یعنی سر، صورت و دستشان بر اثر تماس با اسید تیرهای چوبی روسی، بدون استثناء پوست انداخت.
تیرهای سیمانی خطوط انتقال برق را هم خودمان تولید کرده بودیم؛ تیرهای دویست، چهارصد، شش صد، هشت صد، هزار و هزار و دویست کیلویی. شبکه را از سرپرست سد منجیل، از بالای راه دسترسی گرفتیم. برای بالا بردن استحکام شبکه، در فاصله چهار یا پنج تیر چوبی، یکی از تیرهای سیمانی را نصب می کردیم. مشکل ترین بخش کار، بردن تیر به وزن ۱/۲ تن به ارتفاع ۶۰۰ تا ۸۰۰ متری با جاده های کج و معوج بود. بعد از آن می بایست جرثقیل را به بالا می کشیدیم تا آن تیر سنگین را جانمایی بکند. بعد هم نوبت سوار کردن ابزار آلات لازم روی تیر بود.
تقریبا هشت نه ماهی بیش تر طول نکشید که برق را به منطقه آوردیم. تاریخ دقیق افتتاحش یادم نیست. اما این کار، یکی از حماسی ترین پروژه های جهاد در آن مقطع (سال ۱۳۶۱) در کشور بود. هرکس برای بازدید می آمد باور نمی کرد و می گفت که واقعا یک کار حماسی است.
روستاهای دیگر با هماهنگی شرکت برق منطقه ای و با سرعت تمام برق دار شدند، حتی در مدت یک هفته تا ده روز برق یک روستا افتتاح می شد. احداث شبکه برق رسانی به عهده ما و تامین وسایل، بهره برداری و نگهداری به عهده شرکت برق بود. در این فاصله، به کاروان های حج ابلاغ شد که از بچه های نهادهای انقلابی و رزمنده، به عنوان نیروهای خدمه کاروان ها استفاده کنند.

✅? حج قسمت شما هم شد؟

بله. تیرماه ۱۳۶۱ بود. یک روز پشت میز کارم در جهاد نشسته بودم که آقای حاج موسی رابط زنگ زد و گفت که به مکه می روی؟ گفتم که چطوری؟ گفت که کاروانی از ابهر می خواهد برود و یک خدمه می خواهد. خدمه هم باید از نهادها باشد. به جهت آشنایی که با تو داشتم، اسمت را دادم. اگر می آیی بسم الله!
من هم از خدا خواسته، آماده شدم. مقدمات فراهم شد و یکی از خدمه های کاروان شدم. مسئول کاروانمان یک روحانی بود، پسرش معاون اول و آقای حاج موسی هم معاون دوم بود. آقای نورالدین تاران هم با ما بود. خوشبختانه مدینه بعد بودیم و اول به مکه رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم باران سیل آسایی شروع شد. باور نمی کردیم در مکه باران به این شدت ببارد. البته وضعیت عادی شد و مراسم را بجا آوردیم.
ولی با یک شرایط نامناسب در کاروان مواجه شدم. آن زمان، به حاجی ها در هر وعده غذایی جیره مشخص می دادند. متاسفانه فهمیدم از جیره کم می گذارند و از محل سهمیه حاجی ها صرفه جویی می کنند. یعنی از مقدار غذایی که کاروان های دیگر در هر وعده می خورند متوجه شدم. چند بار اعتراض کردم و گفتم این ظلم است که از جیره و سهمیه حاجی ها کم می کنید. بالاخره با پسر رئیس کاروان درگیر شدم. او به رویم کارد کشید و گفت که به تو چه ربطی دارد؟ دوستان هم کمک نکردند.

✅? مدیر روحانی کاروان در جریان بود؟

متاسفانه ایشان در جریان نبود و عوامل دیگر کاروان این کار را انجام می دادند..

✅? بافت قدیمی مدینه باقی بود؟

بله. هنوز بافت قدیمی مدینه، کوچه امام صادق (ع) و محله بنی هاشم باقی مانده بود. حتی درب های چوبی منزل آن حضرت سر جایش بود. کوچه هایش تنگ و باریک بود که دو نفر به زور از آن رد می شدند. چهارشنبه بود که وارد مدینه شدیم. قرار بود که دعای کمیل، شب جمعه پشت دیوار بقیع مثل روال هر سال برگزار شود. کاروان حاج آقا سیوانی صبح پنجشنبه وارد شد. من هم از خدا خواسته، کارهایم را به سرعت انجام دادم. بعد رفتم و یک ضبط صوت تمام اتوماتیک گرفتم که آن مراسم معنوی را ضبط کنم و یادگاری داشته باشم.
ماموران عربستان حساس شده بودند و تمام تلاششان این بود که بهانه ای از ما بگیرند و مراسم را به هم بزنند. خوشبختانه دوستان مراسم را طوری مدیریت کردند که بدون کوچک ترین تنش و با کیفیت بسیار عالی برگزار شد. من هم به طور کامل ضبطش کردم. ساعت یازده و نیم شب بود که همه پراکنده شدند.

✅? بعد از برگشتن دوباره مشغول کارهای برق رسانی شدید؟

بله. چون مسئول کمیته برق جهاد استان بودم، به کارهای اساسی و بر زمین مانده تامین انرژی پرداختیم. اما همین فعالیت ها باعث شد تا تقریبا دو سال از مناطق عملیاتی دور بیفتم.

✅? چگونه دوباره سر از مناطق عملیاتی درآوردید؟

در بهمن ۱۳۶۲ از طریق قرارگاه حمزه اعلام کردند که آماده شوید. ولی این بار تمام ظرفیت پشتیبانی – مهندسی قرارگاه حمزه را فراخوان کرده بودند. به پنج گردان قرارگاه شامل شاهرود، دامغان، سمنان، زنجان و آذربایجان غربی ابلاغیه دادند. قرار شد تیم کوچکی در حد برف روبی، نگهداری جاده، دسترسی به پایگاه های آزاد شده و تامین نیازهای اولیه پشتیبانی در سقز بماند و بقیه به فرماندهی مهندس اشراقی به طرف جنوب حرکت کند. یک تیم کاملا زبده هم از زنجان، با نیروهای کاملا با تجربه و امکانات کامل به فرماندهی حاج کمال الدین جان نثار و دوستان دیگر مثل آقایان سید اصغر مصطفوی (تیرماه سال ۱۳۶۷ در اثر اصابت ترکش خمپاره به فیض شهادت نائل آمد)، اسماعیل حسنی (در اثر اصابت ترکش خمپاره ۱۳۶۶/۱۰/۲۴ در ارتفاع گرده رش به فیض شهادت نائل آمد)، منصور حسنلو، رمضان پناهی، کاظم امیدی (در ۱۳۶۳/۴/۱۶ در دهلران به مقام شهادت نائل آمد)، آقای چنگیز خسروی و ... شکل گرفت. ما رفتیم و در ۱۵ کیلومتری جنوب اهواز، در داخل جنگل به استتار تجهیزات مشغول شدیم تا دشمن متوجه چیزی نشود. ده پانزده روز زودتر رسیدیم تا در فرصت مناسب تیم را سازماندهی کرده و منطقه عملیاتی را شناسایی کنیم، محل استقرارمان را بدانیم و وظیفه مان را بشناسیم.در این فاصله که استقرار پیدا می کردیم، جو عاطفی و فرهنگی خیلی خوبی بین بچه ها حاکم شد، حضرت آیت اله موسوی (ایشان از شاگردان برجسته آیت الله بروجردی، امام خمینی، آیت الله حجت و آیت الله داماد بودند. بعد از انقلاب اولین امام جمعه و نماینده حضرت امام خمینی در شهر زنجان بودند و در سال ۱۳۸۱ ه.ش به رحمت حق پیوستند)، سید مجتبی موسوی (نمایندگی امام در سپاه استان ایشان در ۱۳۶۹/۱/۲۱ به رحمت حق پیوستند) و حاج آقا حسنی (مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه در جهاد سازندگی استان زنجان بود که در ۱۳۸۷/۹/۱۷ دار فانی را وداع کرد) هم امدند. یک شب هم دعای کمیل برگزار کردیم. دوستان از نظر معنوی تقویت و برای عملیات آماده شدند.
بعد از آن، جلسات قرارگاهی تشکیل و طرح ریزی عملیات شروع شد که مقدماتش قبلا طراحی شده بود. شاید بیش تر از یک سال بچه های اطلاعات و عملیات کار کرده و منطقه را شناسایی کرده بودند. همه مناطقی که قرار بود عملیات در آنها صورت بگیرد، در مساحت چندین هزار کیلومتر مربع داخل هور (هور یعنی هم نیزار و هم آب) بود، با عمق متوسط آب تا دو متر و پوشش نیزار. تقریبا اوایل اسفند در منطقه مستقر شدیم و قرار بود عملیات اواسط اسفند صورت بگیرد.
طرح عملیات که ریخته شد، محل استقرار ما هم مشخص شد. قرار شد سه راهی فتح محل استقرار گردان ۲۲ ذوالفقار باشد. سپس تقسیم کار شد. ما در فتح جزایر نقشی نداشتیم. چون از نقطه رهایی نیروهای رزمی تا جزیره، ۱۴ کیلومتر آب توام با نیزار بود. کوچک ترین کار مهندسی قبل از عملیاتموضوعیت نداشت. بنابراین، در داخل هور، حتی یک متر هم کار مهندسی انجام نگرفت.
وقتی مرکز گردانمان را در سه راهی فتح مستقر کردیم، تشکیلات پشتیبانی هم بایستی در آنجا قرار می گرفت. جای بسیار بزرگی را به عنوان مرکز گردان در نظر گرفتیم. اولین ایستگاه صلواتی را هم در حجم بسیار بزرگ راه اندازی کردیم که تا اخر جنگ مثل آن تکرار نشد، واقعا بی سابقه ترین ایستگاه صلواتی طول دفاع مقدس بود.

انتخاب سردار جهادگر شهید حاج کمال الدین جان نثار به عنوان شهید شاخص حماسه راهیان نور کشوری در سال 1400 نقطه آغازین اجرای طرح نمایشگاه بود

صفحه1 از7

درباره ی کانون

تشکل (سازمان) مردم‌نهاد «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر»، در سال 1383 با همت هیأت‌امنای آن که متشکل از «347» نفر از فرماندهان و باسابقه‌ترین نیروهای عملیاتی و ستادی «6» قرارگاه (لشگر)، «14» تیپ و «69» گردان مهندسی رزمی و پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی در دوران دفاع مقدس ـ از سراسر کشور ـ بودند، تأسیس گردید و باعث شد این نیروها مجدداً گرد هم آیند.

 

با این اوصاف، «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر» مؤسسه‌ای فرهنگی ـ صنفی در راستای اهداف انقلاب اسلامی است که به منظور حفظ انسجام نیروهای پ.م.ج.ج، تلاش در جهت ادامة راه شهدای جهاد، حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، گرامیداشت یاد و خاطرة شهدای جهادگر و ایثارگران سازمان پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد (پ.م.ج.ج) در هشت سال دفاع مقدس، حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده‌های ایشان و ترویج فعالیت‌های فرهنگی، علمی و تخصصی این عزیزان، تأسیس شده و فعالیت می‌نماید.

آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه

کاربر گرامی؛ لطفا برای اطلاع از فراخوان‏ ها و اطلاعیه های کانون سنگرسازان بی سنگر عضو شوید.