از نجف آباد تا خرمشهر

خبرنگاران سایت سنگرسازان بی سنگر در یکی از روزهای خرداد ماه 1394 میهمان محمد موحدخواه از فرماندهان جهادسازندگی نجف آباد در عملیات بیت‏ المقدس در محل کارش بودند.

در این گفت و گو که بیش از 2 ساعت به طول انجامید اگر چه محور بحث عملیات بیت‏ المقدس بود ولی با ایشان در رابطه با جهادسازندگی و حضور در آن، عملیات غرورآفرین آزادسازی خرمشهر، حال و هوای سنگرسازان بی‏ سنگردر دفاع مقدس صحبت شد که گاهی با بغض و گاهی با لبخند این جهادگر مواجه شدند.

به جهت تنوع موضوعاتی که در این گفت و گو انجام شد و پاسخ ‏های جالب ایشان، از هرگونه دخل و تصرف در آن خودداری کردیم. 

 

* لطفا ضمن معرفی خودتان؛ کمی از سوابق تان در زمان دفاع مقدس بگویید؟

من محمدموحدخواه هستم. سال 1359 وارد جنگ شدم. حتی آن زمان من معلم بودم و حدود 40 تا 50 روزی آمدم منطقه آبادان، بعد برگشتم دوباره سر کلاسم. حدود دی و بهمن بود من آمدم آبادان و تا بعد از عملیات آبادان قبل از عملیات طریق القدس آمدم منطقه آبادان. امکانات را منتقل کردیم سوسنگرد و آماده شدیم برای عملیات.

یعنی سال 1359 دی و بهمن ماه در آبادان بودم و از تقریبا آبان ماه سال 60 به بعد هم تا پایان جنگ در منطقه بودم.

جهاد

* چه اتفاقی باعث شد که به جهاد بروید و به کارهای مهندسی رزمی بپردازید؟

دلیلش این بود که دوستانم عمدتا در مهندسی بودند. بعد از عملیات ثامن الائمه(ع) دوستان آمدند و تعاریفی را از جبهه کردند و گزارش هایی دادند که دیدیم که خیلی با روحیات من جور است. این شد که به صورت قطع آموزش و پرورش را رها کردم و همراه با پسر خاله ام شهید حاج علی عسگری که در عملیات رمضان شهید شد، سوار اتوبوس شدیم و به اهواز رفتیم. بار اولی هم بود که اهواز می رفتیم. اهواز گفتند اگر می خواهید بروید ماهشهر باید به فلکه چهارشیر بروید. از فلکه چهارشیر هم با یک مینی بوس به بندر امام رفتیم. در بین راه در رامهرمز جلوی ما را گرفتند و کارت شناسایی خواستند که گفتیم نداریم. چون ما اصلا هیچی با خودمان نبرده بودیم. ما همینطوری یک دفعه تصمیم گرفتیم که با هم برویم بلیط بگیریم. فقط به خانواده گفتیم ما می رویم اهواز.

ولی دوستان ما که اغلب پسرخاله های ما بودند و ما در مبارزات قبل از انقلاب هم یک مجموعه ای از پسرخاله ها و... بودیم که عمدتا هم شهید شدند، در جهاد متشکل شده بودند، در واحد مهندسی جهاد شکل گرفته بودند. شنیدیم که اگر می خواهید آبادان بروید باید بروید بندر امام، ماهشهر و آنها هم در یک دبیرستان مستقر شدند.

ما وقتی وارد ماهشهر شدیم باران خیلی شدیدی به قول خودمان باران خوزستانی هم می بارید. سوار یک تاکسی شدیم و گفتیم ما می خواهیم موقعیت بچه های جهاد اصفهان برویم. راننده تاکسی خندید و گفت: «من از کجا بدانم بچه های اصفهان کجا هستند.» گفتیم اینجا چند تا دبیرستان دارد؟ گفت دو تا. گفتم هر دو تا را ببر نشان بده. اولین دبیرستان را رفتیم، دیدیم بسته است. گفتیم خوب این نیست. رفتیم آن یکی دبیرستان که دیدیم مینی بوس بچه ها داشت از آن خارج می شد. ما هم سوار مینی بوس شدیم. بچه ها گفتند ما اسم شما را به اسکله ندادیم. آنجا ارتش کنترل می کرد و بر اساس فهرست بچه ها را سوار لنجی که بایستی به آبادان می رفت، می کرد. گفتیم حالا یک کاریش می کنیم. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم اسکله. مینی بوس پر بود از نان خشک و ماست و یه سری قطعات یدکی مثل فنر و.... خدا شهید اکبر فتاح را رحمت کند. به من گفت: «محمد با محمدعلی این اثاثیه را بگیرید بروید داخل لنج، وقتی که رفتید بروید موتورخانه لنج قایم شوید و دیگر هم بالا نیایید.» ما هم همین کار را کردیم و رفتیم آخر موتورخانه پنهان شدیم. بقیه بچه ها هم از روی لیستی که داده بودند سوار شدند. به هر حال ما از بندر راه افتادیم و به چوئبده رسیدیم. در گل گیر کردیم، شب تا صبح ماندیم. اوضاعی داشتیم. به هر حال بیش از 48 ساعت تقریبا در مسیر بودیم تا رسیدیم به چوئبده و از آنجا رفتیم آبادان. یک ساختمان آب و برقی که بچه های نجف آباد مستقر بودند، مستقر شدیم. حدود 40 تا 50 روزی آنجا بودیم. مسئول مقری که ما آنجا رفتیم همین آقای محمود حجتی که الان وزیر جهاد کشاورزی است، بود. حتی آنجا را آبادان نمی گفتند و به موقعیت خرمشهر معروف بود. چون آنجا آب و برق خرمشهر معروف بود، منتها در جزیره آبادان قرار داشت. نزدیکی های پلی که برای خرمشهر می رود. الان هم موجود است. ما رفتیم آنجا مستقر شدیم. 30 تا 40 روزی آنجا بودیم بچه ها فشار آوردند که شما معلم هستید، شما باید برگردید. خلاصه آن زمان با هلی کوپتر نیروی دریایی برگشتیم اهواز و از آنجا به اصفهان آمدیم.

به هر حال اصفهان بودیم تا عملیات ثامن الائمه و شکست حصر آبادان انجام شد. بچه ها که از جبهه برگشتند تعاریفی از جبهه و عملیات کردند که ما احساس کردیم مغبون شده ایم که در عملیات نبودیم. سه تا چهار روز از عملیات گذشته بود که ما سوار یک ماشین لیلاند که همیشه کمک های مردمی به جبهه ها را می برد، شدیم و رفتیم آبادان و دیگر آنجا بودیم که تقریبا در تمام عملیات های منطقه جنوب هم حضور داشتم.

جهاد

 

* آن زمان شما ازدواج کرده بودید؟

بله. یکی از دلایلی که بچه ها ما را از منطقه آبادان به عقب فرستادند همین متاهل بودن ما بود. به عبارتی ما را از منطقه اخراج کردند و گفتند تو باید بروی به درس و خانواده ات برسی. به هر حال فرزندم در فروردین 1360 به دنیا آمد و من از آبان 60 به صورت مداوم در جبهه مستقر شدم.

جهاد

 

* رشته تحصیلی شما هم مهندسی است؟

خیر. آن زمان من دانشجوی زمین شناسی بودم ولی وقتی جنگ تمام شد با آقای دکتر خلیجی رییس وقت دانشگاه علامه که با بچه های جنگ ارتباط داشت مشورت کردم. ایشان بحثش این بود که با توجه به سوابقی که در جبهه و جنگ داشتید، بیایید رشته های علوم انسانی را بخوانید و مشخصا جامعه شناسی را به من پیشنهاد کرد. من هم رفتم تغییر رشته دادم، که البته از بیش از 60 واحدی که گذرانده بودم فقط 40 واحد در رشته جدید پذیرفته شد. به هر حال مدرکم جامعه شناسی است.

جهاد

 

* در عملیات بیت المقدس جهاد نجف آباد همکاری داشتید؟

ابتدای جنگ در آبادان، جهاد اصفهان و نجف آباد یکی بودند. بعد از عملیات شکست حصر آبادان، اصفهان و نجف آباد جدا شدند. یعنی بعد از عملیات ثامن الائمه جهاد نجف آباد از جهاد اصفهان جدا شد. یعنی از عملیات سوسنگرد به بعد و حتی شاید چون من در عملیات ثامن الائمه خودم نبودم در همین عملیات، ما به عنوان گردان نجف آباد یعنی گردان امام علی(ع) فعالیت می کردیم. آن زمان من در حقیقت معاون تیم مهندسی بودم.

شکل گیری مهندسی به این شکل بود که ابتدا تیم های مهندسی داشتیم یعنی هر جهادی اسمش گردان نبود. از عملیات رمضان به بعد ما وارد مباحث گردان و گردان های مهندسی شدیم. تا قبل از آن ستاد پشتیبانی بود. ما به عنوان پشتیبانی جنگ نجف آباد معروف بودیم. پشتیبانی جنگ نجف آباد در هر عملیاتی چند تا تیم عملیاتی داشت. تیم 1 به بالا. هر تیمی هم مثلا 3 تا لودر داشت، 3 تا بلدوزر داشت و.... مجموعه اینها با نبردهایش هم مشخص بود.

من درعملیات سوسنگرد در حقیقت کمک فرمانده تیم بودم. اگر تیم را شما با گروهان تقریبا هم رده و همطراز کنید، ما آن زمان در عملیات طریق القدس شده بودم معاون گروهان و بعد از عملیات طریق القدس که ما برای عملیات فتح المبین رفتیم، شدم مسئول تیم و در عملیات بیت المقدس هم مسئول تیم بودم. به عبارتی در بیت المقدس اگر بخواهیم هطرازی کنیم فرمانده گروهان جهاد نجف آباد بودم.

جهاد

 

* در مرحله اول عملیات شما کجا فعال بودید؟

در مرحله اول عملیات ما هم در دارخوین عمل می کردیم. البته قبل از عملیات بیت المقدس ما آمدیم رفتیم در منطقه ای به نام «فرسیه» مستقر شدیم. از اهواز به سمت حمیدیه و سوسنگرد، نرسیده به سوسنگرد دست چپ به دنبال رودخانه کرخه کور به منطقه فرسیه می رسید. در حقیقت ما در منطقه ای مستقر شده بودیم که شمال غربی پادگان حمید بودیم. بنا بود عملیات بیت المقدس علاوه بر منطقه دارخوین ما از جاده اهواز - خرمشهر عمل کنیم. همچنین از منطقه فرسیه هم عملیات شود. اگر اشتباه نکنم حدود 20 روز تا یک ماه مانده به عملیات رفتیم در منطقه فرسیه مستقر شدیم و بنا کردیم آنجا خاکریز احداث کنیم تا نیروها مستقر شوند. اما حدود یک هفته تا 10 روز به عملیات بیت المقدس به ما گفتند تمام امکاناتتان را از منطقه فرسیه جمع کنید و به دارخوین بیایید.

کلاً قرارگاه کربلای آن روز تصمیم گرفت که از منطقه فرسیه عملیاتی صورت نگیرد و همه برویم از منطقه دارخوین تک را صورت دهیم.

بعد از رفتن به دارخوین در کنار لشکر امام حسین(ع) بودیم و مهندسی جنگ لشکر امام حسین را بر عهده گرفتیم. جهاد معمولا در عملیات ها در کنار یکی از لشکرها قرار می گرفت و تمام امور مهندسی آن لشکر را چه جاده سازی، چه خاکریز سازی، چه سنگر سازی، چه سکو سازی و سایر موارد مورد نیاز را جوابگو بود.

جهاد

 

* از مرحله اول عملیات خاطره خاصی یادتان هست؟

حدود تقریبا می شود گفت 3 روز به عملیات مانده کارهای ساحل سازی را انجام دادیم. خود پل را بچه های ارتش آمدند و نصب کردند ولی برای هم ساحل این طرف و هم ساحل آن طرف نیاز به ساحل سازی داشتیم.

جهاد

 

* ساحل آن طرف دست دشمن بود؟

 خیر. عراق نیامده بود به رودخانه کارون بچسبد. از منطقه مارد به پایین چسبیده بود به رودخانه ولی در منطقه دارخوین با رودخانه 2 تا 3 کیلومتر فاصله داشت و از کنار رودخانه به عقب رانده شده بود و آنجا هم به صورت کمین بود. در عمق 4 تا 5 کیلومتری در حقیقت خط ممتد داشت و نزدیک تر به صورت کمین بود ولی به رودخانه نچسبیده بود و در آنجا ما پل احداث کردیم. ساحل سازی این پل به عهده ما بود که به هر حال آماده کردیم و پل به آب انداخته شد و نصب شد که یگان ها از آن عبور کردند. تا آنجا که من یادم هست 3 دهنه پل احداث شد که پل اولی که بالا دستی بود ما بودیم که ساحل سازی آن را انجام دادیم.

خاطره ای که یاد می آید این است که عملیات که شروع شد، چون عمدتا ما عملیات را شب انجام می دادیم، و از  تاریکی محض استفاده می کردیم. با توجه به اینکه فواصل خیلی زیاد بود، حدود یک ساعتی از عملیات گذشته بود، یک وقت دیدم شهید حاج حسین خرازی که یک موتور داشت، به سمت ما می آید. من روی اولین لودری که جلو حرکت می کرد نشسته بودم. وقتی او را دیدم، پایین آمدم و گفتم: «حاج حسین چه خبر؟» چون با کمین های عراقی یک سری درگیری هایی صورت گرفته بود. عراق نیامده بود خط ممتد درست کند. اولین موانعی که ما با آن برخورد کردیم کمین های عراق بود. بعد از کمین ها یعنی به فاصله حدود 400 تا 500 متر بعد، عراقی ها در یک خاکریز دایره ای شکل مستقر شده بودند که قطرش حدود 100 متر بود و دور تا دورش سنگر بود و یک سنگر اجتماعی هم وسطش بود. به این شکل مستقر بودند. تقریبا به فاصله هر یک کیلومتری یک چنین چیزی را به وجود آورده بودند. حدود دو کیلومتر بعد شما به کانال ممتد عراقی ها می رسیدید. اینهایی که می گویم در عمق هستند. عراقی ها کانال هایی را احداث کرده بودند که درکنار این کانال به هر حال به فاصله هر 200 متری هم یک سنگر اجتماعی داشتند. منتها این هم داخل زمین بود. اینها در حقیقت رده بعدش بود. بعد از این کانال می رفت تا جاده اهواز – خرمشهر. پس خط ممتدشان همین کانال بود. فاصله بین کانال تا جاده اهواز- خرمشهر شما به ادوات آنها بر می خوردید. خمپاره ها و توپ های 106 شان اینجا بود. بعضی از ادوات آنها در این فاصله مستقر بود. من خوب یادم هست وقتی که شهید خرازی من را دید گفت: «محمد چراغ هایت را روشن کن». گفتم: «شب عملیاته، خطرناکه، ما سیبل می شویم». گفت: «بناست همه چراغ ها رو روشن کنند. نورافکن هم دارید روشن کنید». ما به فاصله 4 تا 5 دقیقه دیدیم تمام این بیابان روشن شد. این خودش یک عظمتی بود و ترس را در دل دشمن می انداخت. همزمان با این چراغ هایی که روشن کردیم، کمین هایمان به این سنگرهای اجتماعی رسیدند و درگیری آنجا شروع شد. من یادم هست که وقتی درگیری از چپ و راست شروع شد، ما هم چراغ ها را روشن کرده بودیم و عملیات دیگر به قول معروف رو شده بود و بحث غافلگیری و تاریکی و اینها همه رها شده بود. بچه ها گفتند: «خب چه کار کنیم؟» گفتم: «با لودر و بلدوزر به خاکریزهای عراقی بزنید.». گفتند: «تیراندازی می شود». گفتم: «باشد. ما هم مثل بقیه.»

من یادم هست هنوز در این خاکریزها داشتند مقاومت می کردند، لودر ما خاکریز را شکافت و از آن عبور کرد. منتها بعد از اینکه این خطوط اولیه منهدم شد و به تصرف نیروهای ما در آمد، از اینجا که عبور کردیم تا برسیم به کانال عراقی ها و خط ممتد عراقی ها فاصله ای حدود 3 تا 4 کیلومتری را طی کردیم. هر چه در عمق می رفتیم محتاط تر می شدیم. رسیدیم به آنجایی که یک دفعه دیدیم یک خط آتش شدیدی علیه ما شروع شد. ما اولین یگان هایی بودیم که خودمان را به خطوط دشمن رساندیم. چون نیروهای پیاده از قبل باید حرکت می کردند تا به اهداف برسند. وقتی عملیات صورت می گیرد هر کس باید هدف خود را به صورت همزمان انجام دهد. اگر همزمان نباشد، بحث غافلگیری از بین می رود. ما یک دفعه دیدیم با یک خط شدید آتش مواجه شدیم. این آتش نه اینکه فقط خمپاره 60 باشد، کالیبر 50 بود، آرپی جی هم بود، توپ 106 هم بود. ما را عجیب زیر آتش گرفتند. ما هم یک دفعه همه چراغ ها را خاموش کردیم ولی آنها دست بردار نبودند. منور می زدند در هوا و ما را زیر آتش می گرفتند. ما هم نیروی پیاده نبودیم که روی زمین دراز بکشیم. ما لودر داشتیم، بلدوزر داشتیم، تانکر سوخت داشتیم، تانکر آب داشتیم، تیم ما کامل بود وقتی حرکت می کردیم. به این دلیل هم دنبال هم می بردم که نمی توانستم مثلا آمبولانسم را در فاصله 500 متری نگه دارم، چون در تاریکی نمی توانست آمبولانس اگر دنبال ما نبود ما را پیدا کند.

من اصلا اکیپم و سازمانم همه دنبال هم بودند. من حتی اکیپ تعمیراتی هم همراهم بود. من در یک وانت 3 تا تایر لودر گذاشته بودم که اگر لودرها پنجر شدند سریع عوض کنیم. اینها ستونی حرکت می کردند. هیچ زرهی هم دنبال ما نبود. یعنی شاید بچه های تیپ امام حسین(ع) ماموریت دیگری داشتند و جای دیگری مشغول عملیات بودند. ولی ما با یک خط آتش شدیدی مواجه شدیم که هیچ راه پس و پیشی نداشتیم.

بچه ها پرسیدند: «چه کار کنیم؟» گفتم: «مثل عراقی ها خاکریزی هلالی (که بعد به صورت دایره ای کردیم)، دور خودمان احداث کنیم». ما تقریبا به قطر 30 تا 40 متری یک دایره خاکریز مرتفع سریع زدیم و رفتیم داخلش سنگر گرفتیم و مستقر شدیم. عراق هم خمپاره ها و توپ هایشان به ما آسیب می رساند که روی سر ما می افتاد. ما آنجا شهید ندادیم ولی تعدادی زخمی داشتیم. دستگاه هایمان عمدتا سالم بود. من یادم هست که با بیسیم با حاج حسین خرازی تماس گرفتم، گفتم: «حسین ما اینجا آمدیم ولی خط دشمن اینجا منهدم نشده و سالم جلوی من قد علم کرده و من حتی تکان نمی توانم بخورم». گفت: کجایی؟ من موقعیتم را که گفتم، گفت: «آنجا بناست زاهدی عمل بکند. من الان زاهدی رو پیدا می کنم ببینم کجاست؟» زاهدی را پیدا می کنم حدود یک ساعت ما آنجا ماندیم. یک ساعت ماندن یعنی اینکه شما هم سیبلی، هم دشمن متوجه شده که یک چنین امکانی آنجا آمده و به هر حال امکان دارد به طرف شما حرکت کنند. من دیدم اوضاع ناجوره، هر چند قبلا پیش بینی کرده بودیم. ما همیشه در ماشین هایمان دو قبضه آرپی جی با چند تا موشک آن داشتیم. بچه های ما هم نارنجک و هم کلاشینکف در ماشین ها و دستگاه هایشان داشتند. به بچه ها گفتم دستگاه ها را رها کنید و روی این خاکریزی که زدیم، مستقر شویم تا اگر عراقی نزدیک شد بزنیم. به صورت مانور هم هر یک ربع بچه ها همه با هم تیراندازی می کردند که آنها احساس کنند یک توان بالقوه ای اینجا هست. ما یگان رزمی که نبودیم ولی برای دفاع از خودمان مجبور به این کار شدیم. دو تا سه بار دیگر من با خرازی تماس گرفتم گفت حالا و نیم ساعت دیگر می رسد. دیدیم که اصلا از یگانی خبری نیست. هوا کم کم داشت روشن می شد. من دیدم اگر هوا روشن شود کار ما ساخته است. یعنی خاکریز ما خیلی راحت با تانک جمع می شد و هیچ راه پس و پیشی نداریم. الان می توانم نیروهایم را به عقب برگردانم ولی هوا روشن شد دیگر نمی شود تکان خورد. هوا داشت روشن می شد، بچه ها را جمع کردم گفتم: «می خواهید چه کار کنید؟» بعضی ها مثل آقای علیخانی هنوز هست. اینکه علیخانی تو ذهنم هست دلیلش اینکه او یک ماموریتی را انجام داد. آنجا ما به جمع بندی رسیدیم که با همین لودر و بلدوزرهایمان به عراق حمله کنیم. یعنی یک حرکت انتحاری. هیچ چاره ای هم نداشتیم. اگر هوا روشن می شد از بین می رفتیم. این پیشنهاد خود راننده های لودر هم بود که گفتند ما با لودر به سمت کانال عراقی ها می رویم و با لودر و بلدوزر می زنیم به خط آنها و از آنها عبور می کنیم. نگاه کردیم گفتیم: «همه آماده اند؟» همه هم گفتند «آماده ایم». بسم ا... را گفتیم و دو نقطه را در خاکریزمان انتخاب کردیم که بشکافیم و به سمت دشمن برویم. منتها به بچه ها گفتیم که اولویت ما این شکاف اولی است نه شکاف دوم. شکاف دومی را به این خاطر انجام می دهیم که دشمن را منحرف کنیم که آتشش روی دو نقطه تقسیم بشود. لودر اولی که قرار بود خاکریز را بشکافد به جلو برود همین آقای علیخانی بود و بنا شد که پاکتش رو پر خاک بکند و جلوی خودش بگیرد و همین طور خودش را به کانال دشمن بزند. ما آن وقت نمی دانستیم که کانالشان چه شکلی است. پشت سرش لودر دومی، پشت سر آنها بلدوزرها حرکت کنند.شکاف دوم را هم گفتیم یک لودر شکاف دهد. منتها وقتی شکاف را انجام داد به صورت مایل بیاید و در ستون یک قرار بگیرد. به هر حال بیشتر جنبه فریب دشمن را داشت.

ما فقط وقتی خاکریز را شکافتیم آتش آنها شروع شد. وقتی رفتیم به سمت کانال (چون من در لودر دوم بودم و لودر اولی را علیخانی به تنهایی هدایت می کرد) به محض اینکه لودر اول رفت افتاد داخل کانال، دیدیم عراقی ها کل آتششان قطع شد و همه شروع به گفتن «انا مسلم» کردند. این برای ما عجیب بود. البته بعدا فهمیدیم که آن نیروهای زاهدی که بنا بود این خط را منهدم کنند این خط را گم کرده بودند، رفته بودند و عقبه شان را زده بودند. اینها هم متوجه بودند که عقبه شان آسیب دیده، وقتی ما به آنها حمله کردیم، آمادگی دفاع را نداشتند و فقط داشتند از خودشان دفاع می کردند. فکر می کردند ما می خواهیم همه شان را از بین ببریم. وقتی ما رسیدیم به کانالشان، من یادم هست که وقتی لودر اول تایر جلویش افتاد در کانال، لودر دوم هم آمد در کنارش قرار گرفت، همه دستشان را بلند کردند و تسلیم شدند. ما هم کاری با آنها نداشتیم، نمی خواستیم از بین ببریم یا بکشیم. بچه ها همه رسیدند و همه آنها را به خط کردند. حتی یک سری افراد دشمن اسلحه دستشان بود و می آمدند تسلیم می شدند. تقریبا یک ربع ساعت  ما آنجا بودیم که هوا روشن شد. هوا که روشن شد دیدیم بچه های زرهی تیپ امام حسین(ع) دارند از سمت راست وارد می شوند که آمدند و از نزدیک ما عبور کردند.

جهاد

 

* زمانی که در مخمصه افتاده بودید و تصمیم گرفتید که با ادوات مهندسی تان به دشمن حمله کنید به چه چیزی فکر می کردید؟

در عملیات ها وقتی صبح عملیات ما می دیدیم که زنده ایم برایمان عجیب بود. یعنی آنجا بچه ها همه آماده شهادت بودند. من یادم هست وقتی می خواستیم تیم یک را انتخاب کنیم، خود تیم یک به قول گفتنی «سرقفلی» داشت. فرض کنید 50 تا راننده داشتیم و می خواستیم از 20 نفر از آنها استفاده کنیم، واقعا 30 نفر دیگر مکدر می شدند و گریه می کردند که چرا ما در عملیات نیستیم. آنها همه شان دنبال این بودند که...

طرف می گفت من دو ماهه اینجا سماق مکیدم، خاکریز زدم، سنگر ساختم که شب عملیات باشم، این قدر شوق شب عملیات بودن برایش مهم بود. به هر حال انتخاب افراد برای اینکه روی دستگاه ها در شب عملیات کار کنند واقعا سخت بود و به عنوان مسئول خیلی سختی می کشیدیم. با عکس العمل بچه هایی مواجه می شدیم که در حقیقت نمی توانستیم از آنها استفاده کنیم.

البته حالا که به هر حال چندین سال از جنگ گذشته این را هم بگویم، ما در ابتدای جنگ این شوق خیلی زیاد بود هر چه به انتهای جنگ نزدیک می شدیم این شوق کمتر می شد. دلیلش این بود که در اوایل جنگ تمام نیروها داوطلب بودند. خودشان این کاره بودند. اما از اواسط جنگ به بعد ما مجبور بودیم که یک سری نیروها را بیاوریم، آموزش رانندگی لودر و بلدوزر بدهیم و روی دستگاه ها بگذاریم. یعنی از آن روحیه صد درصد داوطلبانه فاصله گرفته بودیم. ما نیروهایمان حتی خیلی هایشان سرباز بودند.

اینکه می گویید چه فکری می کردید؟ به هر حال شاید تنها راهمان هم این بود که این کار را بکنیم و هیچ چیز دیگری به فکرمان نمی رسید. یا باید فردا صبح دستمان را بلند می کردیم و تسلیم می شدیم یا اینکه خودمان قدرت تهاجمی باشیم که این کار را کردیم و خوشبختانه هم نتیجه گرفتیم و به هر حال یک خط دشمن در آنجا کلا تسلیم شد.

ما از اینجا به بعد حدود 5 تا 6 کیلومتر دیگر طی کردیم تا به جاده رسیدیم. که در این مسیر، دشمن دیگر خط نداشت و اگر هم داشت ادوات داشت. یعنی یک سری توپ مثلا 106 داشت، توپ های 120 داشت. چون توپ های آنها با ما فرق داشت. یا خمپاره 120 آنها مستقر بودند. به هر حال کلونی هایی بودند که عمدتا بدون درگیری اسیر شدند و ما به راحتی از کنار آنها عبور کردیم و به جاده رسیدیم. وقتی به جاده رسیدیم، جاده آنقدر مرتفع بود که ما وقتی رسیدیم نیروها کنار جاده آرایش دیده بودند، همه جاده این طوری نبود، ولی قسمت به قسمت گردان هایی که خودشان را به جاده اسفالت رسانده بودند، پشت این جاده سنگر گرفته بودند.

من این طوری بگویم، جاده اهواز  - خرمشهر در جاهای مختلف، ارتفاع متفاوت دارد. آن جاهایی که مصالح دپو شده روی هم بستر جاده را درست می کرد در حد یک متر بود. ما اینجا خاک جمع کردیم و خاکریز زدیم که نیرو در اینجا در امان باشد و به دفاع بپردازد. خرد خرد تمام جاده را خاکریز زدیم و در حقیقت روی اسفالت البته نه در وسط آن بلکه در طرف خودمان خاک ریختیم. به عبارت بهتر جاده اسفالت برای دشمن قابل استفاده بود. ولی خطی بود که برای خودمان تشکیل دادیم. من یادم هست که حدود ساعت 7 تا 7:30 صبح که ما رسیدیم آنجا، آفتاب طلوع کرده بود، هنوز ماشین های عراقی از روی جاده اسفالت تردد می کردند که بچه های ما آنجا را تصرف کرده بودند و به آنها تیراندازی می کردند، آنها می ایستادند و دستگیرشان می کردند. خب بعضی هایشان وقتی به آنها تیراندازی می شد به بیابان می زدند و با پای پیاده در بیابان فرار می کردند. ولی خب خیلی هایشان هم اسیر می شدند. اگر اغراق نکرده باشم 20 تا 25 ماشین در عرض مثلا نیم ساعت از آنجا عبور کردند و گیر افتادند و اسیر شدند.

به هر حال تا قبل از شب خاکریز روی جاده زده شد و تقریبا همه یگان ها آمدند و اینجا مستقر شدند. البته موقعیتمان را به فاصله 4 تا 5 کیلومتری جاده احداث کردیم و موقعیت دارخوین را به آنجا منتقل کردیم. آنها موقعیتشان را کشیدند این طرف و برای مرحله بعد آماده شدند.

جهاد

 

* قبل از اینکه به مرحله دوم عملیات بپردازیم، سوالی که برای بنده به عنوان یک جوان مطرح شده و شاید جنبه شخصی داشته باشد این است که زمانی که شما تصمیم گرفتید که با دست خالی و تنها با ادوات مهندسی به خط بزنید، چه چیزی در ذهنتان مطرح بود؟ آیا به خانواده و فرزند کوچکی که داشتید فکر نمی کردید؟

الان شاید برای شما اهمیت دارد و شکل گرفته و این را به عنوان یک امتیاز مثبت برای یک نیرو تلقی می کنید. ولی من به جرات می توانم بگویم نه فقط روحیه بنده بلکه اکثر بچه هایی که با ما بودند وقتی وارد منطقه و خط می شدند این بود که اصلا به عقبه فکر نمی کردند. نمی دانم کار خوب یا بدی بود. اصلا فضا اینگونه بود که شما اصلا هیچ پرانتز باز پرانتز بسته ای برایت به وجود نمی آمد که به فکر زن و بچه و خانواده ات بیفتی.

من تنها وقتی به فکر زن و بچه می افتادم این بود که فرض کن در همین عملیات بیت المقدس صبح عملیات که ما رسیدیم به پشت خاکریز، من دیدم به فاصله تقریبا 500 متری ما یک لودری هست. ما بنا نبود  از جاده آن طرف تر برویم. ولی به هر حال این لودر نظر من را به خود جلب کرد. من سوار موتور شدم و خودم را به آن رساندم. پیش خودم هم گفتم حتما این لودر سالم نیست که آن را رها کردند و رفتند. ولی شاید با تعمیر قابل استفاده باشد. وقتی رسیدم آنجا دیدم یک عراقی آنجاست که زیر لودر پنهان شده است. راننده آن هم نبود، ولی فقط به عنوان پناهگاه زیر آن پنهان شده بود. من وقتی رسیدم، او اسلحه داشت ولی به من تیراندازی نکرد. شاید فکر می کرد که من مسلح هستم. دستش را بلند کرد. اول دور لودر یک دوری زدم دیدم هم لاستیک ها پنجر شده است و هم مشخص بود داخلش نارنجک انداخته بودند و منهدمش کردند. البته مرحله بعد راهش انداختیم ولی خب آن وقت نمی شد. من به عراقی ای که آنجا بود گفتم که بیا سوار موتور شو بیارمت عقب. گفت من نمی آیم و دوید به سمت عراق و به سمت غرب دوید. من هم دیدم در حال فرار است سریع با موتور آمدم به او زدم و به زمین افتاد. وقتی افتاد من ناراحت شدم. آنجا به یاد آوردم که این ممکن است زن داشته باشد، بچه داشته باشد و من اگر به آن آسیب برسانم به هر حال کار درستی انجام نداده ام. به همین خاطر با احترام برداشتم و با موتور به نیروهای خودمان رساندم و به عنوان اسیر تحویل دادم. در چنین جاهایی ما یاد زن و بچه می افتادیم. یعنی یک کسی باید به ما نهیبی می زد که زن و بچه دارید.

یا اینکه من وقتی چشمم به یک فرد میانسال و پیری می افتاد، اولین چیزی که به ذهنم می رسید این بود که به هر حال کلی بچه دارد، خانواده دارد، این برای چی آمده، ما جوانیم، این بنده خدا برای چه آمده است؟ به هر حال در یک چنین جاهایی ممکن بود به یاد زن و بچه و خانواده بیفتیم. می خواهم بگویم وقت ما آنقدر پر بود، یعنی من به جرات می توانم بگویم یک نیروی مهندسی با نیروی پیاده و زرهی تفاوتی داشت. روی نیروی پیاده، یک ماه، دو ماه کار می کنی، مانور می بری، به هر حال آموزشش می دهی و آماده شب عملیات می کنی، ولی نیروی مهندسی وقت عملیات بایستی در عملیات باشد، عملیات که تمام شد باید تمام مواضع را تحکیم و تثبیت بکند، وقتی انجام شد باید نیروی مهندسی برود در منطقه دیگری، منطقه آماده یک عملیات دیگر بکند، راه بزند، پل بزند، سنگر بزند، اورژانس بزند، همه جور کاری باید بکند تا نیرو بیاید در آن مستقر شود و آماده حمله شود. من به عنوان کسی که مسئولیتی در مهندسی داشتم می خواهم بگویم که به شخصه اگر این سوال را از من بپرسید اینقدر من از صبح که چشم را باز می کردم مشغله فکری و کاری داشتم تا شب که وقتی می خوابیدم به قول آقای مهندس شمایلی که تعبیر خوبی هم هست «ما نمی خوابیدیم؛ ما از هوش می رفتیم». از هوش می رفتیم تا صبح. صبح بلند می شدیم، دوباره همان قصه تکرار می شد. یعنی ما همیشه دستور کار داشتیم، همیشه مشغله ذهنی برای فعالیت های مهندسی پیش رو داشتیم و من فکر نمی کنم خدا شاهده هیچ پرانتزی برای اینکه من حتی به خانواده فکر بکنم نداشتم.

بله، گاهی می شد که ما مشغله مان کم می شد، حالا بین عملیات ها 5 تا 6 ماه طول می کشید و ما کارهایمان کمتر می شد، می آمدیم در اهواز، آن وقت به فکر خانواده می افتادیم. یک تلفنی می زدیم، و یا می رفتیم یک سری به خانواده می زدیم، شاید هر چه زمان گذشت، این اتفاق بیشتر شد. چون بعد از مدتی من خانواده ام را بردم اهواز و در آنجا سکونت داشتیم. اما اوایل جنگ به خصوص سال های 60 تا 62 به طور قطع به شما بگویم، منِ موحدخواه هیچ وقت خالی برای اینکه فکر بکنم به خانواده و عقبه ام خدا شاهده نداشتم. به خاطر اینکه دستور کار اجرایی خیلی زیاد داشتیم، نه فقط ما. راننده لودر و بلدوزر ما هم بندگان خدا همینطور بودند. همیشه کار می کردند، همیشه به هر حال در فعالیت بودند. گاهی اوقات یگان های رزمی از ما درخواست نمی کردند، ولی ما خودمان می گفتیم که این جاده ای که ما داریم از اینجا می آوریم، الان تبدیل به یک جاده درجه یک شنی بکنیم. این جاده یک جاده مالرویی است. ابنیه که هیچی نداشت، در بعضی از آبراه ها یک آرمیکو زده بودیم و اجبارا یک پلی روی آن زده بودیم ولی به هر حال مشخصات نداشت. اگر ما یک وقت احساس می کردیم یک کمی سرمان خلوت است می آمدیم همین جاده عقبه را تبدیل می کردیم به یک جاده بهتر و آن را ارتقاء می دادیم. چون می گفتیم این منطقه نیاز به این جاده دارد، بالاخره بعدها نیروهای محلی می خواهند از این جاده استفاده کنند، کما اینکه جاده ها هنوز موجود است و ساکنان محلی هم از آن استفاده می کنند. یعنی ما یک چنین سازمانی داشتیم که به هیچ وجه نمی توانستیم آرامش داشته باشیم. من حتی یادم هست که اواخر جنگ در سال 67 در منطقه سومار که آن زمان من مسئول قرارگاه نجف بودم، اگر اشتباه نکنم بچه های جهاد خراسان بودند، ماموریتی دیگر آنجا نداشتیم، من یادم هست که سومار خب دست عراقی ها بود و ما در 7 تا 8 کیلومتری آن بودیم، یک جاده ای آمده بود محور سومار را به محور گیلانغرب از روی ارتفاعات منطقه داربلوط وصل کرده بود. منتها یک جایی یک دشت مناسبی در جایی که وارد سومار می شدیم وجود داشت. به بچه ها گفتم «عرض این جاده را زیاد کنید». پرسیدند: «برای چه این کار را بکنیم؟» گفتم: «این بشود یک فرودگاه اضطراری». یعنی شاید هنوز در منطقه موجود باشد. ما احساس کردیم که ممکن است در این منطقه یک فرودگاه اضطراری نیاز داشته باشیم؛ کما اینکه در خیلی از مناطق دیگر، جاده های شوسه فرودگاه اضطراری بود. می خواهم بگویم ما هیچ وقت بدون دستور کار نبودیم و اینقدر کار روی زمین بود که اگر یگان ها هم از ما نمی خواستند ما خودمان کارهایی را تعریف می کردیم و انجام می دادیم.

 

ادامه دارد

 

جهاد

اشتراک این مطلب

نوشتن یک دیدگاه

مطمئن شوید که تمام اطلاعات مورد نیاز و فیلد های ستاره دار را پر کرده باشید. کد HTML مجاز نمیباشد.

درباره ی کانون

تشکل (سازمان) مردم‌نهاد «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر»، در سال 1383 با همت هیأت‌امنای آن که متشکل از «347» نفر از فرماندهان و باسابقه‌ترین نیروهای عملیاتی و ستادی «6» قرارگاه (لشگر)، «14» تیپ و «69» گردان مهندسی رزمی و پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی در دوران دفاع مقدس ـ از سراسر کشور ـ بودند، تأسیس گردید و باعث شد این نیروها مجدداً گرد هم آیند.

 

با این اوصاف، «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر» مؤسسه‌ای فرهنگی ـ صنفی در راستای اهداف انقلاب اسلامی است که به منظور حفظ انسجام نیروهای پ.م.ج.ج، تلاش در جهت ادامة راه شهدای جهاد، حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، گرامیداشت یاد و خاطرة شهدای جهادگر و ایثارگران سازمان پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد (پ.م.ج.ج) در هشت سال دفاع مقدس، حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده‌های ایشان و ترویج فعالیت‌های فرهنگی، علمی و تخصصی این عزیزان، تأسیس شده و فعالیت می‌نماید.

آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه

کاربر گرامی؛ لطفا برای اطلاع از فراخوان‏ ها و اطلاعیه های کانون سنگرسازان بی سنگر عضو شوید.