چاپ این صفحه

خاطرات جهادگر خستگی ناپذیر، آزاده سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت نهم

 ورود به اردوگاه عنبر

بعد از بیست وسه روز که در تموز بودم، به من و چند نفر از اسرا گفتند: شماها تقریباً حالتون بهتر شده و باید به اردوگاه منتقل شوید. هادی که هنوز بهبودی کامل حاصل نکرده بود خیلی از این قضیه ناراحت بود و بی قراری می کرد. دل کندن از هادی و سایر بچه ها که دیگر به آن ها خوکرده بودم، برای من هم کار خیلی سختی بود. اما اختیارمان دست دشمن بود و باید می رفتیم. هادی که گریه می کرد، گفت: مرتضی اگه تو بری من می میرم! دلداریش دادم و گفتم: هادی جون کسی که تو رو نگه می داره خداست، من چیکارم! توکلت به خدا باشه. ان شاء الله خوب می شی و به اردوگاه برمی گردی. عاقبت وقت رفتن فرارسید. ما را سوار بر یک اتوبوس ماکروس قدیمی که صدای مخصوص و آزار دهنده ای داشت، کردند و به راه افتادیم. پس از طی چند کیلومتر راه، به اردوگاه رسیدیم. پیاده که شدیم ما را از ورودی اردوگاه که دو طرفش سیم خاردار بود رد کردند. تونل مرگ برای مجروحین یا حداقل برای ما اجرا نشد. ما را بردند به سوی حمام. لباس هایمان را کندند و بردنمان زیر دوش. اسرای خادم ایرانی شروع کردند به شستن ما. چه لذتی داشت آب سرد بر بدنم که چند ماه آب به خود ندیده بود. سبک شده بودم. بعد دشداشه های تمیز آوردند و تنمان کردند. افرادی را که نسبتاً سالم بودند به آسایشگاه بردند اما من و چند نفر دیگر که هنوز کامل خوب نشده بودیم و باید تحت مراقبت قرار می گرفتیم را به درمانگاه اردوگاه بردند که به آن مستشفی می گفتند. دکترها و بچه های خادم ایرانی آمدند به استقبالمان! از جمله آقایان: دکتر مجید جلالوند، حسین افراسیابی، محمدحسین قماشچی، فرج رحیمی، علیرضا محمدی و ... .
بعدِ پانزده، بیست روز که در درمانگاه نگه ام داشتند. دکتر مجید گفت: مرتضی تو دیگه خوب شدی برو به آسایشگاه ولی یادت باشه روزی یه بار بیایی این جا تا پانسمانت رو عوض کنم.
چون کمی محاسن روی صورت داشتم و هیکلم نسبت به بقیه درشت بود، به همین خاطر مرا به آسایشگاه هفده ( عراقی ها اسرای آسایشگاه 17 را حرس خمینی یعنی پاسداران خمینی می گفتند) فرستادند تا سرآغاز یک زندگی جدید را در اردوگاه عنبر تجربه کنم.

اشتراک این مطلب