خاطرات جهادگر خستگی ناپذیر، آزاده سرافراز حاج مرتضی تحسینی- قسمت بیست و نهم

 تمرین کاراته در آسایشگاه 
یکی از ورزش هایی که در اسارت انجام می دادیم تمرین کاراته در آسایشگاه بود. برای این که عراقی ها متوجه نشوند سه، چهار نفر نگهبان خودی در آسایشگاه می گذاشتیم و دور از چشم نگهبانان عراقی چند نفر مشغول تمرین می شدند. علیرضا خلخالی که خط 7 کاراته را داشت و به تنهایی به چند نفر حریف بود، مربی شان می شد. خوب یادم هست موقعی که به خاطر کشیدن عکس شاه و تئاتر سه روز حبس مان کردند و به ما غذا ندادند، برای این که بیکار نمانیم، روزی دو، سه بار تئاتر بازی می کردیم. ولی بعد، علیرضا خلخالی گفت: بچه ها بیایید به شما کاراته یاد بدم! چه کسی می تونه حریف تمرینی من باشه و باهام مبارزه کنه؟ بدون معطلی گفتم: من می تونم ولی مواظب باش منو نزنیا؟! گفت: مواظبم. علیرضا با آن که رزمی کار بود، نمی توانست ضربه هایش را خوب کنترل کند. درحال تمرین، اولین مشتش را که به طرفم آورد، خورد به معده ام. ضربه چنان محکم بود که برای چند ثانیه نفسم بند آمد و رنگم سرخ شد! وقتی نفسم برگشت، نفس زنان گفتم: علیرضا چرا این طوری ضربه زدی؟! گفت: آره مرتضی، کمی زیاده روی کردم! با خود گفتم: می زنه ناکارم می کنه! بنابراین از تمرین کنار کشیدم. بعد از من، حسنعلی طاهرخانی که اهل تاکستان بود، داوطلب تمرین شد. علیرضا همین که خواست فنی اجرا کند، ناگهان با آرنجش زد لبه ی چشم حسنعلی پاره شد! گفتم: مرد حسابی بازم که .... ! گفت: بابا نمی دونم چرا این طوری می شه ! گفتم: این چه وضعشه کنترل نداری نزن دیگه! بعد زخمش را سریع پانسمان کردیم تا عراقی ها متوجه نشوند. اگر می فهمیدند واویلا بود!

خواب احمد پاکدامن 
علاوه بر قرآن، کتب مختلفی جهت مطالعه و آموزش از طریق صلیب سرخ و زیرنظر بعثی ها در اختیار ما قرار می گرفت. از جمله ی این ها، کتب درسی بود که به درخواست اسرا و به تعداد محدود از ایران می آمد و کتاب های مختلف عربی که خود عراقی ها در اختیار ما قرار می دادند، مانند: جامع الدروس عربی، صرف و نحو عربی و ... . چون تعداد کتاب ها کم بود، نوبتی بین اسرای اردوگاه می چرخید! به همین خاطر، صفحاتشان از هم جدا شده و از بین می رفت. برای جلوگیری از آن، کتاب ها را می دادند تا بدوزم. پس از مدتی چون مشغله ام زیاد بود و کارهایی همچون: ساعت سازی، ساخت وسایل تئاتر و ... انجام می دادم، وقت کافی برای دوختن کتاب ها نمی ماند. به همین علت به درخواست یکی از دوستان به نام محمد شفیع شفیعی که همشهری و هم خرج بودیم و ارتباط صمیمی و نزدیکی با همدیگر داشتیم، تابیدن نخ(نخ ها را از باز کردن نخ زیرپوش ها تهیه می کردیم. )دوخت کتاب را به او یاد دادم. من می دوختم و او نگاه می کرد تا این که در مدت دو، سه جلسه یاد گرفت و شروع به دوختن کرد. یک روز از بس کار کرد و کتاب دوخت که کمرش دچار خمیده گی و درد شدید شد. درمانگاه که بردیمش، دکتر به او پیشنهاد کرد، از آشپزخانه تخته های صاف جعبه های ارزاق را پیدا کند و یک سر آن را از پشت به گردن و سر دیگر را به شکم و کمرش ببندد تا وقتی که خوب شود. این کار را کرد تا این که به مرور حالش بهتر شد. روزی من و آقای شفیعی، برای این که نخ زود تمام نشود به اندازه ی طول آسایشگاه مشغول تابیدن آن شدیم. احمد پاکدامن هم در وسط آسایشگاه خوابیده بود. چون نخ دراز بود، دائما از وسط پیچ خورده و جمع می شد و ما مجبور می شدیم از دو سر، نخ را بکشیم تا صاف شود. در یکی از این پیچ خوردن ها و جمع شدن ها، نخ لای انگشتان پای احمد پاکدامن گیر کرد! ما که نخ را می کشیدیم ناگهان احمد با وحشت و سراسیمه از خواب پرید و فریاد بلندی کشید! رنگش پریده بود! گفتم: احمد چی شده؟ در حالی که نفس نفس می زد و خیس عرق شده بود، گفت: مرتضی خواب مار می دیدم که می خواست نیشم بزنه. خیال کردم که لای انگشتام ماره! لحظاتی بعد که آرام گرفت، از او بابت این کار معذرت خواهی کردیم.

خاطره ی احمد پاکدامن 
احمد پاکدامن ( از بچه های سپاه بود و دست راستش هم قطع شده بود. بین سال های 63 و 64 وقتی با تعویض اسرا برگشت به ایران، آن روز نگهبان در مرخصی به سر می برد.) تعریف می کرد، روزی با چند نفر از بچه ها دور هم نشسته بودیم. از خاطرات قبل از اسارتم می گفتم. کمتر از 17-18 سالم بود. 30 اسیر عراقی رو سپردند دستم تا ببرم عقب! یکی از این اسرا شلوغ می کرد و به عربی چیزهایی به بقیه می گفت و خط می داد. چند بار هم بهش تذکر دادم. دیدم فایده نداره، برای ترساندن و ساکت کردنش ماشه را کشیدم و چند تیر کور به سمتی شلیک کردم. یک آن همه گی به طرفم هجوم آوردند! من که غافلگیر و دستپاچه شده بودم، همه شان را به رگبار بستم! در این حال و هوا که گرم تعریف بودم ناگهان سروکله ی نگهبان عراقی پیدا شد. بچه ها آن قدر مجذوب صحبت هایم شده بودندکه متوجه حضورش نشدند! همین که گفتم به رگبار بستمشون، یکدفعه یکی از بچه ها با هول و ولا و به آهستگی گفت : نگهبان، نگهبان! با خونسردی ادامه دادم و گفتم: به رگبار که بستم یکدفعه از خواب پریدم و متوجه شدم که خواب می دیدم! نگهبان که حرف هایم را شنیده بود، در حالی که نگاهی خون آلود بهم می کرد، گفت: چی! همه رو زدی کشتی ؟! من که از دیدنش جا خورده بودم گفتم: تو خواب اینارو می دیدم! او که از چشمانش کینه و نفرت زبانه می کشید و به شدت عصبانی و خشمگین بود گفت: نه خواب نمی دیدی، تو سی نفر از ماها رو کشتی! گفتم: نه داشتم خواب می دیدم. این طور به بچه ها تعریف می کردم که هیجان آور بشه! آن روز قضیه به خیر گذشت و نگهبان عراقی راهش را گرفت و رفت اما می دانستم که ول کن ماجرا نیست و به زودی به سراغم خواهد آمد. چندروز بعد در کنار آسایشگاه ایستاده بودم که دیدم آن نگهبان عراقی با چند نفر دیگر دنبال من می گردند. خود را به خدا سپردم و چند بار آیه ی« و جعلنا» (و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشینهم فهم لا یبصرون و در پیش روی آنان سدی قرار دادیم، و در پشت سرشان سدی، و چشمانشان را پوشانده ایم، لذا نمی بینند. سوره یس آیه 9) را خواندم. آمدند داخل و همه را دور آسایشگاه به صف کردند. سه بار گشتند ولی پیدایم نکردند. بعد سراغ آسایشگاه دیگری رفتند.

پالتوی دکتر مجیدی 
دکتر مجید جلالوند پالتویی داشت بلند، با جیب های زیاد و گشاد، شبیه پالتوهای ژاندارمری قدیم که راز پوشیدن آن حتی در گرمای تابستان برای هیچ یک از اسرای اردوگاه پوشیده نبود و همه می دانستند هفته ای دوبار، آن هم به مدت نیم ساعت که داروخانه باز بود، دکتر به آن جا می رفت و با پرت کردن حواس مسئول داروخانه، به طور مخفیانه تعدادی دارو کش می رفت ( داروهایی که پزشک عراقی تجویز می کرد و به اسرا می دادند خیلی کم بود) و در جیب های پالتواش پنهان می کرد و به بچه ها تحویل می داد.

اشتراک این مطلب

نوشتن یک دیدگاه

مطمئن شوید که تمام اطلاعات مورد نیاز و فیلد های ستاره دار را پر کرده باشید. کد HTML مجاز نمیباشد.

درباره ی کانون

تشکل (سازمان) مردم‌نهاد «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر»، در سال 1383 با همت هیأت‌امنای آن که متشکل از «347» نفر از فرماندهان و باسابقه‌ترین نیروهای عملیاتی و ستادی «6» قرارگاه (لشگر)، «14» تیپ و «69» گردان مهندسی رزمی و پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی در دوران دفاع مقدس ـ از سراسر کشور ـ بودند، تأسیس گردید و باعث شد این نیروها مجدداً گرد هم آیند.

 

با این اوصاف، «کانـون سنگرسازان بی‌سنگر» مؤسسه‌ای فرهنگی ـ صنفی در راستای اهداف انقلاب اسلامی است که به منظور حفظ انسجام نیروهای پ.م.ج.ج، تلاش در جهت ادامة راه شهدای جهاد، حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، گرامیداشت یاد و خاطرة شهدای جهادگر و ایثارگران سازمان پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد (پ.م.ج.ج) در هشت سال دفاع مقدس، حمایت از ایثارگران جهاد و خانواده‌های ایشان و ترویج فعالیت‌های فرهنگی، علمی و تخصصی این عزیزان، تأسیس شده و فعالیت می‌نماید.

آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه

کاربر گرامی؛ لطفا برای اطلاع از فراخوان‏ ها و اطلاعیه های کانون سنگرسازان بی سنگر عضو شوید.